۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

روزها

شهر تازه، کوچک است و آرام. می‌گویند شهر پیرمرد و پیرزن‌ها است، هنوز نرسیده‌ام دل درست خیابان‌گردی کنم و کوچه و خیابان‌های شهر تازه را کشف کنم.اما فکر کنم درست می‌گویند، وقتی از شهر سیزده چهارده میلیونی تهران صاف رفته باشی شهری که همش صد و ده هزار نفر جمعیت دارد، دیگر می‌توانی در هر شهری زندگی کنی. بعد از تجربه‌ی طولانی‌مدت شهر صد و ده هزار نفری، حالا می‌دانم هرجا می‌توانم زندگی کنم اگر جرعه‌ای امنیت باشد و کم‌کی سبزی و رودخانه‌ای در نزدیکی.

خانه‌ی تازه، کوچک است، کوچک‌تر از خانه‌های این سال‌های مهاجرت. حس‌ام نسبت به این شهر، موقتی است و انگار اگر خانه بزرگ‌تر می‌گرفتم، حس موقتی لابلای خرده‌ریز خریدن‌ها ریشه می‌دواند و می‌شد حسی ماندگار. نمی‌خواهم یا که لااقل الان نمی‌خواهم ریشه‌ی تازه بدوانم در یک جعرافیای تازه، پس خانه‌ی کوچک این روزها کافی است.از خانه تا ساختمان غول و گنده‌ی کارم، پیاده همش یک ربع راه است. صبح‌ها از نانوایی سر خیابان، یک ساندویچ کوچک نان و پنیر و کاهو و گوجه می‌گیرم، پیاده خیابان را گز می‌کنم و به همه پیرمرد پیرزن‌هایی که آرام سطل زباله‌های خانه‌هایشان را اینور و آنور می‌کشند صبح بخیر می‌گویم. در کشور قبلی رسم بود که مردم وقتی نگاهشان به‌یکدیگر می‌افتد، سلام و روزبخیر می‌گویند. اینجا رسم اینطور نیست انگار، اول تعجب می‌کنند، بعد لبخندی می‌زنند از ته دل و در جوابم صبح بخیر می‌گویند.

محله‌ی خانه‌ی تازه، از محله‌های خیلی خوب شهر است. دور و بر خانه‌ی کوچکم همه‌جور مغازه‌ای هست، از سوپرمارکت گرفته تا قصابی، از خیاطی گرفته تا چای‌فروشی لوکس.دو سه تایی هم کافه و بار و رستوران هست که باید بروم یکی یکی سراغشان.ساندویچم که تمام می‌شود، رسیده‌ام به چهارراه محل کار و ایستگاه مترو. فوج فوج آدم از پله‌برقی بالا می‌آیند، همه می‌روند سمت چپ، همه در یکی از سه ساختمان یکی از یکی غول‌تر کار می‌کنند.غول وسطی، جایی است که من آنجا کار می‌کنم. از همان دم در اصلی، کارت‌بازی شروع می‌شود. اول درب اصلی، بعد درهای شیشه‌ای کوچک، بعد در باکس بزرگ کلیدها، بعد در راهروها، همه‌ی روز درها را باید با این کارت پرسنلی کذایی باز کنی و هر صبح زیرلب فکر می‌کنم یک روز همه این سیستم می‌ریزد و بهم و همه‌ی ما در غول حبس می‌شویم!

هر روز رنگ رنگی لباس می‌پوشم، طبق عادت. آدم‌ها اینجا انگار کمی محافظه‌کارترند، جوان‌ترها جین‌پوش هستند، مسن‌ترها کت و شلوار و کت و دامن و بلوز و شلوار، تقریبن همه رنگ‌های تیره. این وسط یهو من هستم با یک دوجین دامن‌های رنگاوارنگ و پیراهن‌های پر از طرح و نقش و بلوز و دامن‌های "دزیگوال" و کفش‌های قرمز و صورتی و بنفش و آبی‌ام! و آن همه انگشتر و دستنبد گوشواره‌های جینگول مستان رنگارنگم. امروز یکی از دربان‌ها گفت "صبح بخیر خورشید!" و نگاه حیرانم را که دید گفت با خودم رنگ می‌پاشم به ساختمان غول و هرصبح که آنقدر رنگاوارنگ از در وارد می‌شوم، حس می‌کند حالش بهتر می‌شود. نیشم تا بناگوش باز شد. بعد جلسه‌ی صبح است و باز از همه رنگ وارنگی‌ترم و "ش" که هر صبح تا در اتاق رئیس را باز می‌کنم و می‌روم داخل می‌گوید آخیششش! دلم باز شد، میای تو انگار تابستون میشه باز!

ناهارها را دسته‌جمعی می‌خوریم، شوخی و خنده است، سربه‌سر گذاشتن‌ها، همه‌ی این " لیتل چت‌های" محیط کار دیگر. هفته‌ای یکی دوبار ناهار را با "گ" می‌خورم، گاهی "پ" و "خ" هم هستند. اتاق"گ" در ساختمان شماره‌ی سه غول گنده وسطی است. یک ده‌دقیقه‌ای با اتاق ما فاصله است. قرار می‌گذاریم دم در شیشه‌ای رستوران همدیگر را ببینیم، گاهی چندقدم پشت سرم است و یهو می‌شنوم یکی بلند به اسپانیایی قربان صدقه‌ام می‌رود، برمی‌گردم و می‌زنم زیر خنده. بغل‌اش می‌کنم، همیشه بعد از اینکه دو گونه‌ام را می‌بوسد، دستم را بالا می‌برد و آرام لبش می‌لغزد روی دست‌هایم و می‌گوید:« حرومزاده‌ی خوشگل!»

بشقاب من معمولن پر می‌شود از سبزیجات و سالاد، بشقاب او پر از گوشت! می‌گویم آخرش نقرس می‌گیری می‌میری، می‌گوید آخرش به بع بع می‌افتی، درست مثل گوسفند! گاهی دوست‌دختر این روزهایش که همیشه در حال بدو بدو است، آن نزدیکی‌ها پیدا می‌شود. می‌آید سمت ما، با حس مالکیت می‌پرد روی او و شروع می‌کند بوسیدن سر و صورت و گردن «گ»، آب‌دار و صدادار! می‌آید هر یک از گونه‌های من را سفت سه بار بوسیدن، با تظاهر دوست داشتن، حقیقت اما لایه زیرین است. بوس‌هایش در واقع پر از حرص است و خشمی که سعی می‌کند قایمش کند.هربار بعد مراسم آیینی سه بوس خیس روی هرگونه، از حال مرد می‌پرسد، می‌خواهد مطمئن شود که هنوز من و مرد با هم هستیم، وقتی می‌گویم حالش خوب است و همه چیز هم خوب، نفس راحتی می‌کشد. راستش که دلم می‌سوزد برای عدم امنیت‌اش در رابطه، از تصور ساده‌انگارانه‌اش که آدم‌ها اگر پارتنر داشته باشند دیگر ممکن نیست با کس دیگری هم رابطه‌ای داشته باشند و اینکه از دوستی عمیق چندساله‌ی من و «گ» می‌ترسد. سعی می‌کنم درک کنم جنس نگرانی‌هایش را، اما سال‌هاست مدل رابطه‌ها و شخصیتی من آنقدر دور بوده از این مدل رایج که شاخک‌های همدردی و درکم چندان فعال نمی‌شوند، به‌جایش تعجب می‌کنم، زیاد.دختر خوبی است، زیادی شلوغ است و سروصدا دارد، وقت حرف زدن آنقدر دست‌هایش را در هوا تکان می‌دهد که همه‌ی حواست را به باد می‌دهد! اهل بنگلادش است، دنبال شوهر است و عروسی مفصل به سبک بنگالی و زندگی آرام خانوادگی و دو تا بچه و تعطیلات یک‌ماهه‌ی تابستان به بنگلادش و «گ» هیچ‌کدام این‌ها را به او نخواهد داد، اصلن آدم این حرف‌ها نیست. چند هفته‌‌ی پیش،«گ» چهل و پنج سالش شد، دخترک سر ناهار کلی از لزوم بچه‌دار شدن قبل چهل سالگی و وای دیر شده برای تو گفت. دخترک که رفت، به «گ» گفتم برایش جلسه روشن‌گری گذاشته‌ای؟ گفت آره، شش بار! گفتم ولی انگار کافی نبوده، امیدواره و معلومه دلش ازدواج با تو می‌خواهد. گفت دل من هم تیری‌سام با تو و اون دختر اسرائیلی که اونور نشسته می‌خواد. می‌تونم داشته باشم؟نه! بعد چشم‌هایش را چپ کرد و آهی کشید و گفت« آه! چه زندگی دشواری که در آن خواسته‌های آدمی به فاک می‌رود» و زد زیر خنده و زدم زیر خنده. «گ» این‌طور بی‌شرف حرامزاده‌ی پدرسگ و دوست‌داشتنی‌ست.

ور اجتماعی و مهربان و تلاش‌گرم گل کرده است، قصد کرده‌ام با دخترک دوست شوم. جوری که بوسه‌های سه‌تایی خیسش پر از حرص و خشم پنهان شده نباشد و مکالمه‌اش با من با احوال‌پرسی و عدم اطمینان از بودن مرد شروع نشود. دختر خوبی است،قرار است این هفته با هم برویم رستوران ایتالیایی که پیتزاهایش را در تنور می‌پزد، بی حضور«گ.»امروز از شال زیبای دور گردنش تعریف کردم، ذوق کرد و با لهجه‌ی بنگالی غلیظی گفت « یو آر کایند! اکچوالی وری کایند.» از ته دل لبخند زدم.

۷ نظر:

  1. به نظرم درست گفته در موردت حالا گيرم با لهجه بنگالي !!

    پاسخحذف
  2. یعنی از این ملموس تر نمی شه که کسی بنویسه...مرسی

    پاسخحذف
  3. بی زحمت کاش ما هم اینهمه جذاب و خوشگل و پرطرفدار بودیم.طرفدارای چندین ساله.

    پاسخحذف
  4. هووممممممم ...می تونم تصورت کنم تو شهر جدید با لباسهای رنگی، همیشه پرانرژی و رنگارنگ بمون خورشید.

    پاسخحذف
  5. داستانهات قشنگن.خیلی.میشه ازشون یه کتاب ساخت ،تو فکرش هستی؟

    پاسخحذف