انتخابات بود؛ انتخابات ریاست جمهوری سال هشتادوچهار. چندروزی مانده بود به روز انتخابات، قالیباف کتوشلوار سفید میپوشید، میگفتند لاریجانی انتخاب آقا است، معین کاندید اصلاحطلبان بود، همه هارهار میخندیدند که احمدینژاد به چه امیدی آمده است کاندید شده، تیغ تند انتقادها رو به محمد خاتمی نشانه رفته بود.
بازی فوتبال بود، ایران با یادم نیست کجا. هرچه که بود بازی مهمی بود، ایران بازی را برد. همه ریخته بودند در خیابانها، میدان اصلی نزدیک خانه غلغله بود.طرفداران معین پلاکارد به دست، پوسترهای تبلیغاتی پخش میکردند، ماشینهایی که میگفتند از ستاد رفسنجانی پول گرفتهاند و تا خرخره پر دروداف کله رنگکرده و ابرو رنگکرده از نوع بور بودند، نوار گروه آریان گذاشته بودند و ویراژ میدادند. شان پن آمده بود ایران و عکسش درنمازجمعه به تیراژ صد برای هربار که ایمیلت را باز میکردی، فوروارد میشد.دوروبر ما مردم خیال میکردند اصلاحات را نمیشود به عقب برگرداند، عمه خانم از آمریکا آمده بود و شام مهمان ما بود. یادم هست شام باقالیپلو با ماهیچه بود و سوپ چو و جوجهکباب. از میدان اصلی نزدیک خانه صدای هورا و شعار و دست و بوق و نارنجک میآمد. دایی در بالکن جوجهکباب باد میزد، فک و فامیل بای دیفالت قرار نبود رای بدهند و گیلاس پشت گیلاش ودکا خالی میکردند و عمه خانم از دست عروس ایرانی مینالید، به مصداق مرغ همسایه غازه، قربانصدقه عروس آمریکایی میرفت و به همه ما نوه نتیجهها بیدلیل و بادلیل افتخار میکرد.
زنگ زد که خانه دوستش است، خانهی دوستش نزدیک خانه ما بود. از مردک خوشم نمیآمد. این فقط برای این نبود که لمپن میزد و لاتی حرف زدن را افتخار میدانست و ملاکش برای هنرپیشه خوب سایز پستان بود و با دهن پر حرف میزد. این هم بود که هیز بود، همیشه اول به سروسینه و کپلت سلام میکرد، بعد به خودت. چندشم روزی تکمیل شد که اعلام کرد قراره ازدواج کنه، آن موقعها بیست و نه ساله بود و قرار بود با دختر هجدهسالهای که مادرش برایش پیدا کرده بود ازدواج کند، آفتاب و مهتاب ندیده و بیتجربه. با افتخار میگفت میخواهم خودم "تربیت" کنمش. بعد اون به مرد گفتم نمیخواهم دیگه این رفیق دوزاریاش را ببینم یا خانهاش برویم. مرد که ذاتن مسالمتجو بود و هست و انعطافاش کلافه میکرد و میکند هی دلیل ردیف کرد در لزوم معاشرت با دیگرانی که شبیه ما نیستند و توجه به محاسن آنها و من بیحوصله گفتم ذاتن یک لیبرال بدبخت هست و فقط با کسی معاشرت میکنم که رو روان من نباشد و خودش تنهایی با رفیقاش معاشرت کند.
چندروز قبلش دعوا کرده بودیم، آن همه وقت کلن سه بار دعوا کردیم، شدیدتریناش همان دعوای آخر بود، چند روز قبل بازی ایران با نمیدانم کجا. وقتی زنگ زد و گفت بروم دم خانه مردک لمپن تا با هم برویم بیرون وسط شادی مردم و شامی هم بخوریم، اول گفتم نه. گفتم مهمان داریم و نمیشود.چرند میگفتم، کی تا حالا مهمان داشتن باعث شده بود کاری که میخواهم نکنم که اینبار اینطور شود آخه؟ مرد هم این را میدانست، خواهش کرد، ته لحناش استیصال بود، گفتم باشه. دلم برایش تنگ شده بود. یک مانتو صورتی داشتم که خیلی دوست داشتنی بود برایم، چرایش بماند، همان مانتو را تنم کردم با شال سوسنی. دمدر بغلم کرد، بوی ادکلن تازه میداد. تو بغلش چشمهایم را که باز کردم دیدم نه مبلی دیگر در خانه هست نه فرشی. رفیقش سوال را در نگاهم خواند که گفت قرار است هفته بعد زن آینده جهاز بیاورد و همه چیز را فروخته است.
یک هاتداگ فروشی بین خانهی ما و خانهی دوست مرد بود، کروکثیف و خوشمزه و شلوغ. رفیتم آنجا، در خیابان مردم هنوز بالا و پایین میپریدند، طرفداران معین رفسنجانیچیها را مسخره میکردند، بعد همه با هم طرفداران قالیباف. یک عالم پوستر لاریجانی ریخته بود کف خیابان، یکی از این دخترهایی که هدبند "ایران برای همه ایرانیان" دور سرش بسته بود، روی پوسترهای لاریجانی لی لی میرفت، مرد دست به دوربین شد و از پاهای دختر روی پوسترهای لاریجانی عکس گرفت. با نی نوشابه ور میرفتم و وانمود میکردم به اراجیف رفیقش درباره چانه زدن خانواده اینها با خانواده عروس هجده ساله گوش میدهم،مرد با دخترک لی لیکنان گرم گرفته بود. هاتداگها در معدهام وول میخوردند، تلفنم زنگ میزد و جواب نمیدادم.یهو بیمقدمه دست مرد را گرفتم و گفتم دلم میخواهد با هم بخوابیم، همین الان. حیرت کرد، من هیچوقت آدم اعلان رسمی "بیا با هم سکس کنیم" نبوده و نیستم. اصلن فکر میکنم که سکس وقتی دوطرف پایه باشند، خودش رخ خواهد داد و لازم نیست هی بگی بخوابیم با هم؟ بخوابیم! اصلن جذابیتش برای من همین است که خودش رخ دهد، با زبان تن، اغوا کردنها، نگاهها و فلرتیشن. راستش که همین است این مردهایی که میآیند رک نگاهت میکنند و میگویند من دلم میخواهد با تو سکس داشته باشم برای من هیچوقت از مرحله سکس پارتنر بالاتر نخواهند رفت. مرد همینطور متعجب ساکت نگاهم کرد، بعد گفت بخوابیم باهم؟ سرم را تکان دادم که یعنی اوهوم.رفتیم خانهی خالی رفیقش، خانه خودش دور بود و با آن ترافیک و جماعت خوشحال تا برسیم میشد صبح. روی موکت خاکستری پرزدار زمین دراز کشیدیم، فقط یک پتوی پرزدار قهوهای چرک در اتاق بود که به لعنت خدا هم نمیارزید.سردم بود، همان را انداخت روی من، گفتم نمیخواهم این پتوی کثیف را. خودش دراز کشید روی تنم، ساکت بودیم هردو. از خیابان هنوز صدای بوق و ترقه و "باز باید سرنوشت از سر نوشت" و "علی لاریجانی، تویی امید رهبری" میآمد. آمد حرف بزند، گفت "باید..." دستم را گذاشتم روی دهنش که چیزی نگوید. آخرای بهار بود، هوا گرم، من تنم یخ یخ. میفهمیدم، توضیح لازم نداشت، من "ضرورت" و "ناگزیر" را خوب بلدم و میفهمم... تا صبح همانطور عریان روی موکت پرزدار خوابیدیم و شلوارهای مچالهمان شد بالش زیرسر.
جمعه عصر با رضا رفتیم مدرسهی نزدیک خانه ما، دوساعتی تو صف ایستادیم و گفتیم و خندیدیم و رای دادیم و من هی بغضم را قورت دادم و رضا مسلمن که نفهمید حالم داغون است. فردایش احمدینژاد و رفسنجانی رفتند دور دوم، با مریم روی نیمکتهای پارک ملت بهتزده نشستیم و حسین آرام عکاسی میکرد و برایمان کافهگلاسه خرید. من هی بغضم را قورت میدادم و نه مریم نه حسین حتمن که نفهمیدند درد اصلی من چیز دیگریست. شبش با آ رفتیم الکی خیابان و اتوبان بالا پایین کردن و ابی گوش دادن و در سکوت دست هم را گرفتن و من هی گوله گوله اشک ریختم و آ حتمن که گذاشت به حساب داغونی همه ما از شوک نتیجه انتخابات و چیزی نپرسید و فقط دستم را هی فشار داد. رسد آدمی به جایی که آنچنان خوب ماسک روی صورتش را میچسبد که کس نفهمد مرگت است، مرگ...رسد آدمی به اینجا.
مبهی بدتر از من.....
پاسخحذفدرست و درمان حاليم نشد آن آخرش . نوشتنت را دوست دارم
پاسخحذف