یک حساب سرانگشتی که کنیم، هفت هشت سالی همه جمعه صبحهای زمستانهای آن سالها، بابا با سروصدا چراغها را روشن میکرد و در اتاقخوابهای ما را باز میکرد. همیشه بعد صدای بلند پر انرژیاش بود که میگفت:« بلندشید! لنگ ظهر شد. بچههای مردم دارند از کوه برمیگردند، اینا هنوز خوابند. خجالت داره والا! کدوتنبلها!» نمیشد خود را به خواب زد، اراده که میکرد ما را از تخت بیرون بکشد، دیگر ولکن نبود. با غرغر، بداخلاق و اخمالو بلند میشدیم. ساعت چند بود؟ پنج و چهل و پنج دقیقه صبح! همه جا تاریک! بابا هنوز از این اتاق به ان اتاق که لنگ ظهره و بچههای مردم همه دارند از کوه برمیگردند و ما دو کدو تنبل هنوز خوابیم! به تجربه فهمیده بودیم نشان دادن ساعت و ظلمات از پنجره فایدهای نداشت و فقط میشد دلیل دیگری که تنبلیم و کدوتنبل و هی میخواییم بخوابیم! تکرار سوال باباجان نازنین! لنگ ظهر؟ چرا اغراق میکنی آخه هم آب در هاون کوبیدن بود.
بابا همیشه یک سری قاعده و قانون داشت که تلاش برای تغییرش هم آب در هاون کوبیدن بود. اولین تابستانی که هفت صبح به زور ما را از تخت بیرون کشید و فرستاد کلاس زبان انگلیسی این قاعده را ساخت که «دانستن انگلیسی از هرکاری واجبتره.» هربار هم ما دوتا خسته و در حسرت خواب نق زدیم که اصلن ما نمیخواییم انگلیسی یاد بگیریم، چشمهایش گرد شد و پرسید« پس میخوایید حمال بشید؟» فایدهای نداشت پرسیدن سوال مگه هرکی انگلیسی بلد نیست حماله و کی گفته انگلیسی ندانستن یعنی حمال شدن؟! آن صبح تابستانی هم که برادرم گیج خواب داد زد« بله! من میخوام حمال بشم. به کسی چه؟ نمیرم کلاس. من میخوام حمال بشم.» پدر اول چشمهایش گرد شد، بعد ژست دموکراتی آمد که خب! نرو و بیسواد و علاف بمون. سه روز بعد سر ساعت هفت صبح رفت بالا سر تخت برادر و کشیدش از تخت بیرون که لباس بپوشد برویم کلاس زبان و گفت « بیخود میخوای حمال بشی! مگه دست خودته بچه؟بلند شو حاضر شو بریم ببینم!» هرسال یک قاعده تازهای بود که پدر رو کند، یک وقتهایی شنا دانستن مهمتر از حتا مدرسه رفتن بود، یک تابستان تنیس یاد گرفتن، یک وقتی بچهای که موسیقی بلد نبود به درد جرز دیوار نمیخورد، دورهای پیکاسو شدن اولویت جهان هستی خانه ما بود.هفت هشت سالی هم اسکی روزهای جمعه.
سر ساعت شش و نیم باید لباس پوشیده با بند و بساط اسکی دم در میایستادیم. رانندهای که دنبالمان میآد، میانسال بود و پرپشتترین سبیل جهان را داشت. اسمش آقای خطاط بود، تو استیشن سیاهرنگاش چهارتا بچه قدونیمقد دیگر زودتر از ما سوار شده بودند و ما همیشه دلمان کباب بود برای آنها که لابد نیم ساعت یک ساعتی زودتر از ما هم از خواب بیدار شده بودند.آقا خطاط پیاده میشد، خیلی گرم با بابا دست میداد، چوب اسکیهای ما را میبست به باربند کنار بقیه چوب اسکیهای قد و نیمقد دیگر. ما کفشهای اسکیمان را میزدیم زیر بغل، مثل دوطفلان مسلم دو طرف بابا میرفتیم سمت استشین آقا خطاط. بابا گونههایمان را میبوسید، شال گردنهایمان را دورگردن سفت میکرد، پول میگذاشت تو جیب من که برای خودمان آش داغ بخریم و دهبار میگفت مراقب باشیم و سفارش برادر را به من میکرد. هر جمعه از آقا خطاط میپرسید ساعت چندبرمیگردیم؟ هر جمعه آقا خطاط میگفت انشالله حول و حوش شش دم درتحویلشون میدم. سه تا از چهار بچه تو ماشین فک و فامیل هم بودند، همیشه خدا قبراق و سرحال. یک عمر ما به قبراقی اینا حسودیمان شد که آن ساعت چطور خوابشون نمیاد، ورجه وورجه میکنند و تو سروکله هم میزنند. گفتن نداره اولین آشنایی ما با مقولهی "آنجای" مردان هم در همان استشین آقا خطاط توسط دوتن از همین قبراقها رخ داد. یکیشون با ماژیک رو در عکسی از آلت مذکر کشید، یادتونه تو نقاشیها برای خورشید یک خط درمیان یک خط بلند زرد و یک خط کوتاهتر نارنجی میکشیدیم که یعنی اشعه خورشیده؟ به همان سال چند تا خط کوتاه و بلند هم اطراف دول مذکور کشید و گفت اینم آبشه! من محو اثر هنری بودم که یعنی چی میتونه باشه این و چرا خورشیدش مثل استوانه است که برادرکم گفت این که از ایناست که من شبیهشو دارم. بعد هم نامردی نکرد، پاشد ایستاد، شلوارو کشید پایین و به همه نشون داد تا حرف درنیاد که داره بلوف میزنه خدای ناکرده! فقط طفلک دربدر پی آن خطهای باریک کوتاه و بلند که همون آبش باشه گشت که نیافت. حالا اینکه آن بچه فسقلی از کجا شکل دول و آب دول میدانست را من نمیدانم و لابد که اگه آن وقتها هم انجمن حمایت از حقوق کودک و الخ بود، میرفتند سراغ ننه بابای این که صلاحیت ندارند و چه و چه.
خلاصه بالاخره میرسیدیم شمشک و آقا خطاط باروبندیل ما را میداد دستمون و ما را یکی یکی تحویل مربیهامون میداد. مربی ما علی شمشکی بود. خب اینا که اهل اسکی بودند میدانند این «شمشکیها» خاندان اصیل آنورند و از بچه قنداقی تا پیرزن پیرمرد نود سالهشون همه اسکی بلدند و اصلن به قولی رو چوب اسکی بزرگ شدند. کلی از مربیهای خوب شمشک از این خاندان بودند، کلی از مدالآوران اسکی مملکت هم اهالی همین خاندان شمشکی هستند. انصافن مربی خوبی بود، باصبر و حوصله بود، مراقب بود، یکبار بداخلاقی نکرد با ما دو تا بچه فسقلی که هرچی را هزار بار باید بهمون توضیح میدادو تمرین میکرد باهامون تا یاد بگیریم. خوشتیپ بود، همیشه دخترها میامدند دلبری و لاس زدن باهاش، همیشه هم بهونهشون ما دوتا بودیم که وای چه بچههای کوچک گوگولی مگولیای. ما هم خرذوق حالیمون نبود چیزی که دوزار اهمیت نداره این وسط حضور ما دوتاست و بهانهای بیش نیستیم.خلاصه سه زمستان علی شمشکی از زمین نسبتن صاف شروع کرد و تپه کوچک و تپه بلندتر و دامنه تا رسیدیم به قله و با موفقیت آمدیم پایین و علی شمشکی سوت زد به افتخارمون و خانواده جمعه بعد اومدند تماشای هنرنمایی ما و شدیم یکپا اسکیباز مایه مباهات خانه و خانواده. بعد دیگه خودمان جمعههای هر زمستان سر ساعت پنج بیدار میشدیم و با کمال میل میپریدیم تو استیشن آقا خطاط و میرفتیم شمشک و دیزین.
زمستان هفدهسالگی، شد آخرین زمستان کوه و شمشک و اسکی. آن زمستان چندخیابان آنورتر، آقا خطاط اول پسر را سوار میکرد، بعد میامد دم خانه ما دنبال من و برادر.پسر، دوسال از من بزرگتر بود، آنوقتها پسر نوزده بیستسالهها با ماشین بابای یکی دستهجمعی میامدند اسکی و ما حیران که این یکی نوزده ساله چرا مثل بچه مدرسهایهایی که ما باشیم با سرویس آقا خطاط میاد؟ همان هم شد بهانه سر حرف را باز کردن، تازه از اتریش برگشته بودند ایران. نه خواهر داشت و نه برادر و نه دوستی نزدیک. کمی هم خجالتی بود، با کلی هراس از ناآشنایی با فضای جدید. دوست شدیم، کمکم صبحهای جمعه یک ساندویچ اضافه هم برای او درست میکردم، برایم شکلاتهایی که ما اسمش هم در ایران نشنیده بودیم میآورد. تولدم که شد برایم یک بادگیر سفید کادو آورد، همان بعدازظهر هم پشت درختهای یکی از خیابانهای فاز دو شهرک عجول و ناشیانه هم را بوسیدیم، فردایش بادگیر را تنم کردم و در مدرسه یک پز اساسی دادم.
سه جمعهی بعد، سوار تلهاسکی رفتیم قله که باهم اسکی کنیم و بیاییم پایین. سوار تله اسکی هی شوخی میکردیم، رسیدیم آنبالا چند تا گلوله برف به سویم پرت کرد، در جواب چندتا گلوله برف به طرفش پرت کردم.خندیدیم، کلاهش را از سرش برداشتم، شالگردنم را از پشت کشید، باز خندیدیم. اول من چوباسکیهایم بردم عقب و تن را به سمت جلو و از قله سرازیر شدم.با فقط شاید دوثانیه مکث بعد از من سرازیر شد. آنها که اسکی کردهاند میدانند که این کار چقدر خطرناک است و چقدر مهم است با فاصله از نفر قبلی راه بیفتی... چوب اسکیاش ساییده میشد به چوب اسکی من، ترسیده بودم،، گفتم دیوانه چرا بیمکث بعد من اومدی؟میخندید که یک ترسو فسقلم، شیب تند و تندتر میشد، نزدیک جایی بودیم که باید گردش به راست میکردیم،درست جایی که باید پوزیشن پاهایم را عوض میکردم ، از پشت بادگیر سفیدم را به شوخی گرفت. بقیهاش غیرقابل پیشبینی نبود، به جای گردش صاف رفتم و چندمتر جلوتر تخته سنگی بزرگ بود، پاهایم به بدترین حالت ممکن پیچید و زانویم با شدت به تخته سنگ خورد. صدای خرد شدن زانو را خودم شنیدم...وقتی بههوش آمدم روی تخت درمانگاه بودم و منتظر آمبولانس بودند تا مرا به بیمارستان ببرد...بعدش بابا و مامان سراسیمه و هراسان، دکترها، جراحی در اسرع وقت، من شوکه که هنوز گیج بودم که بدو بردنم اتاق جراحی و وقتی به هوش اومدم، پلاتین جای استخوانهای زانو جاخوش کرده بودند و یک ماه استراحت مطلق بود و امتحانات میان ثلثی که از دست رفت...دکتر یک بعدازظهر بعد کلی مقدمهچینی گفت که دیگر نمیتوانم هیچوقت اسکی بروم یا تنیس بازی کنم یا بدوم و هرچقدر کمتر از پله بالا روم، بهتر است. پرسیدم هیچوقت، سرش را آرام تکان داد و دستم را گرفت و من هفتهها زار زدم و سالها حسودی کردم به هرکی که رفت اسکی یا تنیس و مامان چوب اسکیهایم را فروخت و راکت تنیسم را جایی آن ته انباری قایم کرد که جلو چشمم نباشد و گریه نکنم. سالهاست که پلهها اگر بیشتر از بیست تا شوند، به زانو فشار میآوردند و باید بایستم و کمی استراحت کنم.سالهاست خیلی وقتها در فرودگاهها از زیر گیت کنترل که رد میشوم صدای بوق بلند میشود، وهی میروم و میآیم و آخر میگویم من پلاتین در زانویم است.
پسر را بعد آن ندیدم، گل فرستاد و خواسته بود بیاید عیادت که گفتم بیخود کرده و لازم نیست. زنگ که زد جواب ندادم و خشم از بچهبازی و شوخی خطرناکش ماند، هربار که کسی رفت اسکی یا تنیس، هربار که زانو درد گرفت، هربار که گیت فرودگاهی هی بوق بوق راه انداخت، هربار که اگر دویدم تا به اتوبوس برسم، وقتی نشستم زانو درد گرفت قیافه پسر که زیبا بود آمد در ذهنم و خشم.حالا یک ماهه پسر آمده در فیسبوک ادم کرده است و دو مسیج فرستاده است و من هی میروم سراغش که تصمیم بگیرم اکسپت کنم یا ایگنور و میبینم خشم دهساله شده و هنوز چقدر عصبانیم از دست او. ور منطقیام میگوید وقتش است این خشم کهنه را دور بیاندازم و بگذرم و با پسر حرف بزنم و سعی کنم دوست باشم، طبق یکی دیگر از قوانین مورفی همان موقع یکی با راکت تنیس از جلویم رد میشود، خبری مربوط به اسکی در وبسایت خبری میآید جلوی چشمم ، یا که عکسی از قلهی کوهی جلویم سبز میشود، کسی پیشنهاد دویدن میدهد یا آسانسوری از کار میافتد و سی چهل تا پله تنها راه رفتن میشود... و دود میشود هرآنچه ور منطقی ذهن بافته بود.
یک نفر هم باعث شد که من ستون فقراتم آسیب ببینه و دیګه نمی تونم شنا کنم ( بروانه و قورباغه را که عاشقشان بودم وهستم) من هم مثل تو، موندم که ببینمش یانه. بعد از دو سال! اون موقع ها ما تو دو کشور متفاوت بودیم و حالا تو یه شهر کوچولو نزدیک هم...
پاسخحذفهنوز نتونستم تصمیم بګیرم.
چقدر از این شوخی خرکی ها بدم میومد از همون بچگی . ببخشید اسم دیگه ای براش بلد نیستم .
پاسخحذفاگه واقعا شرمندهست از کارش و میدونی که پشیمونه و نمیگه تقصیرخودش بود به من چه و اینا ، ببخشش . اونم از روی بچگی یه اشتباهی کرده که البته برای تو سنگین تموم شده. شاید اگه حتی ظاهرا هم ببخشی دل خودت هم آروم تر شه !!
نحوه نگارش جالب بود. از چی شروع کردی و به چی رسیدی در عین حال خواننده را مجذوب نگاه داشتی.
پاسخحذفمن هم به قلم شما حسودي مي كنم وقتي نوشته هايتان را مي خوانم :)
پاسخحذفنمدونم چرا دلم جای تو واسه بابات سوخت.
پاسخحذفمن هم اینجوری میگویید لپم گل می ندازه خانم آویشن :)
پاسخحذفتا جائیکه چشمهام اجازه داد آرشیو رو خوندم و واقعا"لذت عجیبی بردم.امروز از صبح که آمدم سر کار حوصله کار کردن نداشتم.و یه دفعه به اینجا رسیدم.بعضی از پستها واقعا" چشمهام رو پراشک کرد مثل "سوختن".از آخر میرفتم به اول،اول فکر میکردم حتما" با این قلم باید بین 30و 40 سال باشی.بعد که فهمیدم زیر سی هستی واقعا" شگفت زده شدم.
پاسخحذفبدجوری درد رو خوب توصیف میکنی.و البته عشق و غم و دوست و همه مفاهیم دلچسب زندگی رو.
خدا حفظت کنه و ممنونم به خاطر لذتی که امروز به من دادی .گفتن نداره که اهلی اینجا شدم.
خیلی لطف دارید خانم نازلی :)
پاسخحذفخلی لذت داره که افرادی نثر و سوژههای آدم را زیاد دوست داشته باشند. مرسی:)
عجب روند داستانی محشری! مرسی واقعن.
پاسخحذفولی گمونم بعضی باباها از هم کپی برداری شدن. شاید یه کمپانی ای چیزی بوده یه موقعی. منظور اینکه مام از محصول مشابهی به عنوان بابا استفاده میکردیم که حتا جمله بندی بچه های مردم از کوه برگشتن هم عینن همین بود.
آقا ولی روند پیشروی داستان عااالی بودا. عاالی
مرسی آقا پویا. من فکر می کنم کلن بابا مامان ها تو خیلی موارد شبیه هم هستند و دیالوگ مشابه دارند :)
پاسخحذفMaybe this would happen anyway? Are you sure it becuase of himhappened
پاسخحذفمن دلم میخواد این داستان باشه،دلم نمیخواد واقعی این مشکل رو داشته باشی.
پاسخحذفبعد هم که من بهت غبطه میخورم، هم به خاطر قلمت، هم به خاطر اینکه خیلی با تجربه و فهمیده تر از خیلی از زیر سی ساله هایی هستی که می شناسم.
لطفا زیاد بنویس
با اينكه اصلا پست هاي شخصي رو نمي خونم، مخصوصا اينكه طولاني باشن. اما اين رو تا انتها با شوق و تپش قلب خوندم...
پاسخحذفI mean, it happened because of him
پاسخحذف