۱۳۸۹ تیر ۱۷, پنجشنبه

گاهی، نیم‌نگاهی نزدیک

مریض شدم؛ اول تب، بعد گلودرد، بعد سرم شد منگ منگ. به "ک" و "ش" گفتم نمی‌توانم همراه‌شان به مهمانی بیام، "ک" مرا بست به براندی و ویسکی که حالم بهتر شود، نشد.خزیدم زیر پتوی گرم و نرم اتاق مهمان خانه‌ی "ش." برایم سوپ مرغ درست کرد، آب‌پرتقال تازه در یخچال گذاشت و با "ک" رفتند مهمانی. نفهمیدم کی برگشتند، صبح زود بیدار شدم. تب‌دار، گیج،گلودرد فراوان. "ک" کمی آنورتر خوابیده بود، صدای پای "ش" هم از آشپزخانه می‌آمد. "ک" را بیدار کردم؛ چمدان‌اش خانه من مانده بود، آن روز بلیط برگشت داشت. دوساعتی قطارسواری داشتیم تا خانه من.

در قطار روبروی هم نشستیم، "ک" پاهایش را دراز کرد و گذاشت روی صندلی کنار من. ما یک پایم را گذاشتم روی پایش و برایم تعریف کرد از دخترک که دیشب در مهمانی دیده بود و دلش را برده بود. دخترک را ندیده بودم، خواهرش را دورادور می‌شناختم. از دخترک عکسی دیده بودم در عروسی خواهرش، با پوست برنزه و ماکسی فیروزه‌ای. در عکس جذاب و دلربا به نظر می‌آمد. "ک" رسمن تو فکر بود، شب‌قبل موبایل من دستش بود، شماره دخترک را در موبایل من سیو کرده بود. شماره را برایش نوشتم، وقت رفتن رو نک پا ایستادم و بوسیدمش و گفتم با دخترک دیت که رفتی، خبر بده و بگو چطور بود. بوسیدم و گفت باشه، حتمن. مثل همیشه...

چندهفته بعد برایم گفت از دو دیت ناموفق با دخترک، از کمبود اعتمادبه‌نفس دخترک و از قاعده‌های سفت و سختی که دور خودش چیده‌است و تخطی از آنها را برای خودش چقدر سخت کرده‌است. دخترک گلویش گیر کرده بود اما، به خواهرش پیغام داده‌بود که به "ش" بگوید و "ش" هم به من که برسانم به گوش "ک" که دلش گیرکرده‌است و دوباره دیتی روند. من "ک" را خوب می‌شناسم، می‌دانستم از چه هراسیده و فرار کرده‌است. می‌دانستم جوابش دوباره نه است، که بود.

خواهر بزرگ‌تر دخترک را گاهی اینور آنور می‌دیدم، یک جور فاصله‌ای را با من حفظ می‌کرد، گاهی جوری نگاهم می‌کرد گنگ و پرازسوال. حس می‌کردم ربطی دارد شاید به صمیمیت من و "ک" و گلوی خواهرش که گیر کرده‌بود. شب کریسمس مرا همراه دوستان مشترک دیگر دعوت کرد به خانه‌شان. از در که تو رفتیم، چشمم به پسر جذابی با موهای فرفری ببعی‌مانند افتاد که داشت با دخترک دلربایی می‌رقصید. پیراهن دخترک سورمه‌ای براق چشم‌نوازی بود، قیافه‌اش آشنا. فهمیدم همان دخترکی است که تا حالا ندیده بودمش، یعنی خواهر میزبان. نیم ساعت بعد، تازه داشت سرم با شراب گرم می‌شد که پسر، مرا کشاند وسط. دورگه بود، مصر و ایتالیا.عیاش بود، عیاشی از نگاه‌اش، صدایش و دست‌های حریص‌اش می‌بارید. دوست همسر میزبان بود، از کارش پرسیدم. گفت مثل کار تو هیجان‌انگیز نیست، دکترای فیزیک دارم و در "سرن" درگیر پژوهش‌ام. گفتم و به نظرت کار در بزرگ‌ترین طرح تحقیقاتی فیزیک تاریخ هیجان‌انگیز نیست؟ جواب داد وقتی بخشی از آن هستی، نه زیاد! خوش‌صحبت بود، رفتیم سر میز، باز شراب ریختیم، بعد نشستیم روی کاناپه‌ی بزرگ گوشه‌ی راست خانه و سرمان گرم صحبت.یکی را دورادور می‌شناختم که در "سرن" کار می‌کرد، شناخت و شروع کرد درباره‌ی او غیبت کردن. وسط خنده نگاهم به دخترک با پیراهن سورمه‌ای براق افتاد، با یک‌جور گوشه‌گیری، کمی با خجالت و حرص عجیبی نگاهمان می‌کرد. نگاهش بد بود؛ هم ملتسمانه هم خشمگین، هم مظلوم و هم آزاردهنده. نگاهش داشت معذبم می‌کرد، به پسر گفتم می‌روم دستشویی، کیفم را برداشتم و بلند شدم تا از تیررس نگاه دخترک دور شوم.در دستشویی به صورت عرق‌کرده ام، مشتی آب پاشیدم، لوله‌ی ماتیکی رژلب را یکی دوبار روی لب مالیدم و رفتم سمت آشپزخانه تا یک لیوان آب بخورم. دخترک آنجا بود، از در دوستی وارد شدم گفتم تعریف او را از خواهرش و از "ش" شنیده‌ام و خوشحالم که می‌بینمش و چقدر لباسش زیبا و خوش‌رنگ است.تشکر کرد، با صدای آرام، بی هیچ مقدمه و پس و پیشی گفت:"ببین میشه این پسره رو ول کنی که بیاد سمت من؟ من ازش خوشم اومده، قبل اینکه تو بیای، داشتم باهاش فلرت می‌کردم، تو اومدی حواسش دیگه به من نیست. میشه تو اصلن محلش ندی که باز بیاد سراغ من؟"

من خشکم زد؛ نه به خاطر صراحت‌اش. اصلن چیزی که در لحن و نگاهش نبود، همین صراحت بود. از دیدن آن همه استیصال که سعی می‌کرد قایم کند، از آن حجم فراوان کمبود اعتمادبه‌نفس،از آن همه دست کم گرفتن خودش. از اینکه برای لاس‌زدن با پسری، باید دست به دامان دیگران شود که همه کور شوند،دور شوند، نامرئی شوند تا او کاری کند. یک‌ور مغزم سرتاپایش را برانداز می‌کرد که زیبا بود، خوش‌هیکل بود، خوش‌لباس و دلنشین، ور دیگه‌ام داد می‌زد چرا انقدر کلیشه‌ای فکر می‌کنی اعتمادبه‌نفس حتمن ربطی به سروهیکل دارد؟اون‌ور مغزم باز داد می‌زد ربط داره بالاخره، نمیشه منکر تاثیرش شد. موقعیت بدی بود، اولین‌باری بود که کسی اینجور ملتمسانه،خشمگین، بغض‌کرده و تسلیم از من چیزی می‌خواست، آن هم چیزی از این دست!نمی‌دانستم باید چی بگم، بالاخره گفتم من اصلن دنبال چیزی نیستم، به نظرم پسر آن‌قدرها هم جذاب نیست و بابا اصلن من دوست‌پسر دارم!گفتم خواهشت را نمی‌فهمم، من وقتی به مهمانی میام که رو مود اجتماعی و بجوش باشم و نمی‌توانم یهو کسی را بی‌دلیل نادیده بگیرم، بی‌محلی کنم یا راهم را بکشم و برم. یهو فکر کردم چرا اصلن باید خودم را بیاندازم رو دور توجیه و چرا دارم این‌همه توضیح می‌دهم؟ چی بدهکار بودم مگر؟!

از آشپزخانه بیرون آمدم، پسر با دو گیلاس شراب سراغم آمد، همانطور ایستاده سرمان باز گرم حرف‌زدن شد، گاهی تنی تکان می‌دادیم. نیم ‌ساعت بعد سرم آنقدر گرم شده بود که دخترک و مکالمه عجیبمان را از یاد برده‌بودم.سال که نو شد، با دو بطر شامپاین و گیلاس‌های مخصوص شامپاین همه بیرون رفتیم. هوا سرد بود، خیلی سرد، جایی نزدیک ساحل، سرم را بالا برده بودم و نیمه‌مست آتش‌بازی‌ را نگاه می‌کردم که نگاهم به دخترک افتاد. من این جنس نگاه طلبکار، عصبانی و مغموم را می‌شناسم. نگاه‌هایی که نمود بیرونی ضعف‌های درون است. توهم غم‌انگیز "از دست‌دادن" یا "به یغما رفتن" چیزی یا کسی که خودت را نسبت به او محق می‌دانستی و در واقعیت حقی نداری نسبت به او یا آنچه هست.این نگاه‌ها، دنباله‌اش معمولن نفرت است، نفرت‌های بی‌دلیل، کینه‌های عمیق سر هیچ. نگاهش مرا ترساند، وقایع بعدی این نگاه‌ها را می‌دانم دیگر، بس‌که در تیررس رگبار بی‌دلیل این نگاه‌ها بوده‌ام. فکر کردم چه سالی شود سالی که با چنین نگاه خشمگین طلبکاری شروع شود. بعدتر، همان شد که حدس می‌زدم. به خواهرش گفته بود، خواهرش به "ن"، "ن" به "ش"، تا "ش" به گوش من برساند که می‌داند من رای "ک" را زده‌ام که از او روی‌برگردانده است. مثل همه مواقع مشابه در مواجهه با این توهم هم خندیدم، شانه بالاانداختم، رفتم دنبال زندگی‌ام، خراشی ماند ولی باز. و دوباره فکرم رفت سراغ واژه‌ی "بلوغ؛ این بلوغ لعنتی که به ادا نیست، به سن نیست، به موقعیت اجتماعی نیست، درونی است و هزار و یک ملزومات دارد پشت خود، اولین‍ مقدمه‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌اش شاید قبول ضعف‌ها و گوشه‌های خراشیده‌ی شخصیتت، تا که به‌جای انگشت اتهام به سوی دیگری گرفتن، ایراد خودت را بیایی و اگر آزارت می‌دهد، بروی دنبال رفعش. آوار خشم‌های بی دلیل‌تان، ای امان از این حجم آوار خشم‌های بی‌دلیل تان...

۶ نظر:

  1. ای دوست ....ای دریچه بسته

    وقتی کنار پنجره ای باز دلداده ای به مستی باران...

    من را کمی به یاد بیاور

    این رمز بی صدای من و توست

    ای دوست ای امید گسسته

    در قلب کوچه های همین شهر جایی که گم شده است برایم

    جایی که دور نیست ولی هست قلبت هنوز می زند آرام

    او را همیشه گرم نگه دار آن قلب آشنای من و توست

    تهران هزارو سیصد و خاموش
    [گل]

    پاسخحذف
  2. خیلی خودخواهانه بود این نوشته ات...

    پاسخحذف
  3. مثل همیشه ،نوشته هایت روحم را نوازش میدهند.

    پاسخحذف
  4. بیشتر از هر چی واقعی و ملموس بود...عالی می نویسید.

    پاسخحذف