۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

دور و نزدیک

- قرار نبود این‌‌‌‌جوری باشد که هی کوله‌‌بار جمع کنم، راه بیفتم میان قفسه‌‌ها و کمد‌‌ها و کابینت‌‌ها و فکر کنم اوه اوه!چقدر دوباره بار‌‌و‌‌بندیل جمع شده است و هی یکی دوتا کنم که چه‌‌چیز را ببرم و کدام را جا بگذارم و بعد عزای ‌‌اسباب‌‌کشی بگیرم. منی که دلبسته یک‌‌جانشینی‌‌ام و دلم همیشه گیر "خانه" و فکر می‌‌کنم مفهوم "جهان‌‌وطن" هم از آن دروغ‌‌های گل‌‌به سر کاغذکادوپیچ قرن بیست و یکمی، حالا هرسال یا دارم شهر عوض می کنم و یا کشور. هرکه می‌‌پرسد خسته نمی‌‌شوی از این همه جابجایی، می‌‌گویم آدمی که خانه‌‌اش را گذاشت و دل کند ...بعد فکر می‌‌کنم سخت جان بودن کافی نیست، باید گاهی سگ-جان بود...

- می‌‌پرسد چرا کم‌‌رنگ شده ام، سکوت می کنم. نمی‌‌خواهم بگویم که دارم فرار می‌‌کنم، نزدیک‌‌تر از آن است که بشود رک و مستقیم به او گفت وقت غریب لغزیدن‌‌های من است. اصلن آدم از "نزدیک‌‌هایش" است که فرار می‌‌کند، از آدم‌‌هایی که می-شناسند، زیاد می‌‌شناسند و نگاهت را می‌‌خوانند معنی تک تک سکوت‌‌هایت را می‌‌فهمند و می‌‌دانند وقتی یک طره موی را دور انگشت سبابه دست چپ می‌‌پیچی، یعنی اوضاع خوب نیست. وقت مواجهه با نزدیکان، گاهی باید دری را آرام و بی‌‌صدا بست و لغزید رفت دنبال کورسوی وسوسه‌‌های دورتر، حالا هرچقدر هم‌‌که مبهم باشند و مغشوش. به جایش سرم را بالا می-برم، به انحنای گردن بلندش نگاه می‌‌کنم و گیج می‌‌پرسم کم‌‌رنگ؟من؟نه!چرا؟

- دعواهای خانوادگی تن مرا می‌‌لرزاند؛ وقتی نیم‌‌ساعت بعد همان‌‌ها که سرهم هوار می‌‌زدند و جدوآباد همدیگر را به فحش بسته بودند، باهم می‌‌روند خرید یا لم می‌‌دهند روی کاناپه و سریال تماشا می‌‌کنند یا سرمیز شام از وام قرض‌‌الحسنه فلان بانک و موسسه گپ‌‌زدن، من هراسان و لرزان و مضطرب، مبهوت و میخ‌‌کوب خیره می‌‌شوم و هیچ کجای این معادله غریب را نمی‌‌توانم بفهمم،هضم کنم یا حل. نمره ریاضی من همیشه پایین‌‌ترین نمره کارنامه‌‌ام بود.

- دیشب، بی‌‌مقدمه وسط حرف از اسباب‌‌کشی و دست‌‌تنهایی، پدر گفت یک روزی اگر دختردار شدی، اسمش را بگذار "نارگل." ماتم برد، پدر هیچ‌‌وقت دلش نخواسته من ازدواج کنم. قایم هم نمی‌‌کند که من مجرد را خوش‌‌تر دارد، ابایی هم ندارد بدانم و دیگران هم بدانند که حسودی‌‌اش می‌‌شود کسی باشد که من از همه عالم بیشتر دوستش داشته باشم. برای او همه مردان جدی زندگی من "آن مردک" هستند یا "نره‌‌خر"! پیری پدر برای من، با موهای سفید شقیقه‌‌ها یا چین‌‌و‌‌چروک صورت و فشارخون بالا شروع نشد، پیری پدر‌‌برای من از وقتی شروع شد که اول پافشاری‌‌اش بر یکی‌‌یکی آرمان‌‌هایش و بعد اصول روزمره‌‌اش کم‌‌و‌‌کمتر شد و یک‌‌جایی تسلیم شد. نقطه اوجش روزی که بی‌‌اینکه در لزوم شام را همه باید دورهم پشت‌‌ میز بخورند حرف بزند، آرام روی صندلی همیشگی‌‌اش پشت میز آشپزخانه نشست و قاشق‌‌ پشت قاشق، سالاد شیرازی را روی بشقاب لوبیاپلو خالی کرد. فردایش پیری پدر را با بغض باور کردم، وقتی سوئیچ ماشین‌‌اش را به برادر داد تا او رانندگی کند و پدر را به جلسه‌‌ای که باید می‌‌رفت برساند. پدراز دم در خانه تا شیراز را یک‌‌نفس رانندگی می‌‌کرد. دیشب برای برادرم نوشتم چند تا سنگرباقی‌‌مانده بود؟ سه تا؟ یکی‌‌دیگر هم کم شد ...

- خط‌‌‌‌‌‌ش محشر است، «م» ها را می‌‌کشد، محکم و تا دلت بخواهد ظریف.«ن» هایش گردی دلبرانه متینی دارند، باید کلاه «آ» را ببینی چه باشکوه است وقتی او می‌‌نویسدش. می‌‌گوید دلش می‌‌خواهد روی تنم بنویسد، می‌‌پرسم کجای تنم؟ می‌‌گوید بین پستان‌‌ها یا ران‌‌ها جای خوبی برای نوشتن است. می‌‌پرسم چی می‌‌خواهی بنویسی؟می‌‌گوید: «تو را به خود می‌‌کشم/تو را به خود می‌‌برم، تا هلاک از هم/برملحفه‌‌ها آرام بگیریم، دوست دارم که ببوسم/نقش‌‌های تنت را،آنها باقی خواهند ماند/ تامرگ،تا تو را بسوزانند،تاخاکستر؛/وآنچه از آتش می‌‌گذرد،آنچه می‌‌شود درد بین ما/اینجاست و همین‌‌جا باقی خواهد ماند./ و بقایش زیباست/ برای همین، درتاریکی دست می‌‌کشم برآنها/تنها دست می‌‌کشم برآنها/می‌‌خواهم دست بکشم برآنها/...» گفته بودم چطور رخنه کرده است در تاروپود این عزیزترین من؟

- عمه‌‌خانم من، شصت و اندی ساله، بزرگ فامیل است و محبوب اهالی شهرشان. عمه‌‌خانم را من هرگز بی‌‌روسری ندیده ام، روسری‌‌هایش همه از ململ سفید، تمیز و اتوخورده و مرتب. درخانه‌‌اش هرگز قفل نیست،حافظ قرآن است، مسلمان معتقد و تا دلت بخواهد آزاده، انسان و بزرگ‌‌وار.حلال مشکلات غریبه و آشناست، مامن است و آغوش امن، احدی ندیده است زبانش به بدگویی وغیبت بازشود. عاشق تار است و سنتور، عربی را نسبتن خوب بلد است و موسیقی عربی را دوست‌‌تر دارد. اولین-بار در حیاط دراندشت خانه او، یک تابستان دور، میان بساط کاهو و سکنجبین که در خانه او ارج و قرب دیرینه دارد، صدای«ماجده الرومی» را شنیدم. عمه‌‌خانم کاهو را در نرم و بادقت در کاسه سکنجبین فرو می‌‌کرد و زیر لب با ماجده الرومی می خواند« يُسمعني.. حـينَ يراقصُني/کلمات لیست کالکلمات/ يأخذني من تحـتِ ذراعی/ يزرعني في إحدى الغيمات/ والمطـرُ الأسـودُ في عيني/ يتساقـطُ زخاتٍ.. زخات...»« (+)

خیلی سال بعدتر، روی صندلی پایه‌‌بلند کنار پیشخوان آشپزخانه دوست عربم نشسته‌‌ام، شراب مزه‌‌مزه می‌‌کنم و نگاهش می-کنم که دارد برای شام‌‌مان "مسقعه الباذنجان" درست می کند.مادرش فلسطینی است، پدرش بحرینی، خودش در عراق متولد شده، دبیرستان را در کویت تمام کرده و لیسانس را در مصر گرفته‌‌است وچندسالی شارجه و سوریه کار کرده‌‌است. بعد، قاره عوض کرده‌‌است. می‌‌پرسم« خانه کجاست پس راغب؟»  کنار پیشخوان می‌‌ایستد، آهی از ته دل می‌‌کشد و می‌‌گوید «نمی دانم...حسرت بزرگ من است که نمی‌‌دانم خانه‌‌ام بالاخره کجاست. فقط می‌‌دانم زبان عربی برای من خانه است. این را گوش کن.» بعد باز صدای ماجده الرومی است و راغب که زمزمه می کند « يُسمعني.. حـينَ يراقصُني/کلمات لیست کالکلمات/ يأخذني من تحـتِ ذراعی/ يزرعني في إحدى الغيمات/ والمطـرُ الأسـودُ في عيني/ يتساقـطُ زخاتٍ.. زخات...»  انگار کن باز همان حیاط درندشت و بوی سکنجبین قاطی بوی مست‌‌کننده بادمجان های سرخ‌‌شده و مخلوط پیازداغ...

- می‌‌دانی آنکه می‌‌ماند/کلاغی عاشق است/ که هیچ‌‌کس اهلی‌‌اش نکرد؟*
* این‌‌را گراناز موسوی گفته بود.


۶ نظر:

  1. سلام خوبيد؟با وبلاگت وقتي آشنا شدم كه تو اينترنت دنبال بيماري كلاستروفوبيا و درمانش ميگشتم چون من هم مدتهاست درگير اين قضيه ام...نميدونم چه جوري ميشه با اين مشكا برخورد كرد...
    به هر حال اين بيماري باعث شد كه با شما و نوشته هات آشنا بشم..از سبك نوشتارت خوشم مياد...
    به همين خاطر لينكت كردم...
    مواظب خودت باش...

    پاسخحذف
  2. سلام مریم.ممنونم:)
    سلام غزل. از آشناییت خوشحالم، امیدوارم تجربه من در مواجهه با کلاستروفوبیا یک کمی به دردت خورده باشه. تو هم مراقب خودت باش :)

    پاسخحذف
  3. من هر وقت کم میارم و می ترسم که بیافتم به خودم می گم :آدمی که خانه‌‌اش را گذاشت و دل کند چی میتونه ازپا بندازدش. سگ جان شده ایم خواهر جان.

    پاسخحذف
  4. سلام...... چقدر نرم و قشنگ نوشتی...کیف کردم حسابی......تازه بلاگتو پیدا کردم.اولین پست است که خوندم......عالی بود.باز هم میخونم..من هم جدیدا یه وبلاگ ساختم.لینکت کردم.خواستی سر بزن:)

    پاسخحذف
  5. ولی من چقدر دوست دارم که هی کوله بار جمع کنم.که بروم و نمانم یک جا.

    فکر کنم تو مثل من زود زود دلتنگ پدرت می شوی ، این رو از روی نوشته هات حدس می زنم.

    خوب باشی

    پاسخحذف