۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

یک بعدازظهر بهاری

سه سال پیش، حالا کمی اینور و آنور، برای رفیقم در چت نوشتم که عاشقم. باورش نشد،همان موقع بهم تلفن زد و تا صدای شاد آن روزهایم را نشنید باور نکرد. انگار که هنوز شک داشته باشد، گفت عصری برویم کافه که برایش بگویم، گفت همه چیزوها...با تاکید. 

عصرش رفتیم ال کافه، آن وقت ها چشم هایم برق می زد، این همه تلخ نبودم...راستش اصلن تلخ نبودم ان وقت ها. من گفتم، او شنید، من ذوق کردم، او از خوشحالی من ذوق کرد، من گفتم از ریسکی که می خواهم کنم، از ول کردن همه چیز و رفتن ...به خاطر او... او شنید، تعجب کرد، لایه نازک نگرانی افتاد رو چشم های سیاه اش. آیه یاس نخواند، نسخه نپیچید، انرژی منفی نداد، فقط پرسید خوب فکراتو کردی؟ آدم سرمست کله خر آن روزها گفت آره، خود زندگیه این ریسک. نگفت خود قمار است این ... گفتم که، رفیق بود و هست. 


رفیق دیگرمان زنگ زد به من که کجایی؟ گفتم ال کافه با فلانی. همان نزدیکی ها بود، گفت میاد پیش ما. رفیقمان که رسید، حرف های عاشقی مرا درز گرفتیم. نه که قبلش هماهنگ کرده باشیم، نه که پرسیده باشد به این رفیق نازنین مان گفته ای یا نه؟ آدم ها توافق های ناگفته  بسیار دارند باهم که بر زبان نمی آید. او هم نگفته  می دانست نباید چیزی بگوییم به این یکی رفیق.که همیشه چیزک زیرپوستی نرم جاری دیگری بود بین من و رفیق دیگر. نه فقط خواهش تن ها، نه فقط دلبستگی های نرم که کسی قرار نیست به روی خودش بیاورد و آن همه مدام با هم بودن ها، انقدر صمیمیت ها... همه اینها بود و یک کوله بار دوستی درجه یک که می دانی می تواند بماند، هر گوشه دنیا که باشی و باشد.از ترس خط انداختن، خراشیدن و خراب کردن همان یک کوله بار دوستی درجه یک هم بود که هیچ کدام حرفی نمی زدیم و نمی زنیم از آن خواهش تن های زیرپوستی و دلبستگی نرم و اینکه بابا لامصب تو این همه هستی و چیزی ورای این همه هستی برای من. حالا مگر به زبان آوردنش لازم بود اصلن؟ وقتی چشم ها بود، نگاه ها بود...وقتی ناخودآگاه و خودآگاه هرجا کنار هم می نشستیم، سینما بود یا کافه یا دورهمی خانه فلانی یا تخت ناراحت فلان رستوران درکه. هزار و یک زیرو بم دیگر بود ...دوروبری ها همه می  دانستند، اصلن راستش آدم ها هرچی بیشتر سعی کنند این خواستن ها را مخفی کنند یا وانمود کنند همه چیز عادی است، بیشتر و زودتر لو می روند.

نه من هیچ وقت خوب بلد بودم حرف عوض کنم و نه رفیقی که داشت هیجان عاشقی مرا می شنید. رفیق تازه از راه رسیده مان چیزکی سفارش داد، من هم گفتم یک کاپوچینوی دیگر. آن وقت ها ال کافه با پودرقهوه یا دارچین، یک "ال" روی کاپوچینو می نوشت. همین بهانه ساده را چنگ زدم برای حرف را عوض کردن، قربان صدقه آن "ال" تمیز با بوی مست کننده دارچین رفتم. گفتم انقدر نازه دلم نمیاد با قاشق کاپوچینو را هم بزنم و خرابش کنم. رفیق اولی که روبرویم نشسته بود هم دنباله حرفم را گرفت که آره هنره واقعن و درسته شابلون است ولی این همه تروتمیز در آوردنش آسون نیست و ... داشتیم جفنگ می بافتیم هردو. رفیق تازه از راه رسیده جایی وسط جفنگ بافی ما دونفر قاشق را برداشت، با حرص فرو کرد در کاپوچینوی من و محکم چرخاند... "ال" محو شد و دانه های دارچین هم...

هیچ وقت نپرسید آن بعدازظهر چی را سعی می کردیم مخفی کنیم، هیچ وقت نگفتم آن بعدازظهر قبل آمدنش حرف چه بود، هیچ وقت نپرسید دلیل اصلی آن ته دل که داری همه چیز را ول می کنی و می روی چیست، هیچ وقت دلیل اصلی را نگفتم. لازم بود مگر؟ما که بچه نیستیم خب... آدم ها هرچقدر بیشتر جان بکنند که چیزی را مخفی کنند و وانمود کنند همه چیز عادی است، بیشتر لو می روند. لازم بود مگر؟  آدم ها هرچقدر بیشتر جان بکنند ...


۵ نظر:

  1. راستش وقتی متن تموم شد یه حس پاییزی کوفتی افتاد تو جونم.بهار بود؟مطمئنی بهار بود؟

    پاسخحذف
  2. این احساسات گاهی از سر و کول آدم بالا میره و رهات نمی کنه

    پاسخحذف
  3. عاشقی خیلی خوبه تا وقتی با طرف زیاد معاشرت نمی کنی ... بعد که یه خورده بیشتر باهاش دمخور میشی تازه می فهمی چه گهیه طرف و ای گه تو هرچی عاشقیه .. خیلی خوبه اون روزهای اول .. عذابه این روزهای آخر .. حالا هی هرکیو می بینم خودمو سفت و سخت و جدی می گیرم بعضی وقتا خودم رو میزنم به حماقت و نشنیدن... آدم که با دست خودش خودشو به گا نمیده .. میده؟

    پاسخحذف
  4. به وبلاگت معتاد شدم... خواهش مي كنم بنويس

    پاسخحذف