۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

یاد بعضی نفرات...

دوستیم... بودیم...زیاد. از آن معدود دوست‌هایی که ساعت‌ها حرف می‌زدیم و حواسمان هیچ به ساعت نبود، هزار هزار حرف از کتاب و موسیقی و ادبیات و حرفه و دلخوشی‌ها و ناخوشی‌هایمان داشتیم. از آن دوست‌هایی که لازم نیست هی حرف آدم‌های مشترک را زد که چیزی این وسط برای حرف زدن باشد(آن دوست‌ها دوست درجه دو محسوب می‌شوند)  از آن دوستی‌های امن و مطمئن و محرم راز. اختلاف سنی‌مان زیاد بود، هیچ‌وقت ولی این اختلاف سنی به چشم نمیامد. مهربان بود، از آن آدم‌ها که کیفیت عجیبی برای خوب بودن دارند و خنده‌های دلنشین و دلچسب. از آن‌ها که می‌شود کنار رودخانه‌ای ساعت‌ها راه رفت، عرق‌خوری‌های جانانه‌ی دلچسب داشت، موزیک خوب شنید و فیلم خوب دید، سالاد درست کرد و حرف زد، ساعت‌ها...

حالا مدتی‌ است دیگر دوست نیستیم. دعوایمان نشده است، دلخوری دیرینه نداریم، به‌هم بد نکردیم، احترام یکدیگر را زیرپا نگذاشتیم، هیچ نشده و همه چیز از بین رفته است. همسرش روزی شک کرد که شاید من برای او چیزی بیشتر از یک دوست صمیمی‌ام، من هیچ‌وقت از همه‌ی دوستی باکیفیت و کم‌نظیرمان چنین برداشتی نکرده بودم. همسرش شک‌اش را دودستی چسبید و ادامه داد تا مرد میلی را که به خودش هم اعتراف نکرده بود، برای او اعتراف کند و بعدتر به من و بعد همه چیز مغشوش شود و گیج‌کننده. کم کم خودش فراموش کند میل ملایم کم‌رنگ‌اش را و بالغ و عاقل نگذارد پای چیزی وسط دوستی‌مان بیاید که قرار نبود و نباید می‌بود. 

همسرش فراموش نکرد اما، حساس‌تر شد و پا فشرد و چندین سال دوستی امن، محترم، صمیمانه و زیبای من و مرد تمام شد... وسط این همه آدم و فضای مشترک دیگر هیچ از دوستم نمی‌دانم که  نامش همیشه به عنوان یکی از سه چهار صمیمی‌ترین آدم زندگی‌ام  آن بالاهای لیست جا داشت. خوب است؟ نمی‌دانم، لابد...چه می‌کند؟ نمی‌دانم و نمی‌خواهم هم بدانم...

ذهن جزئی‌نگرم هیچ چیز را فراموش نمی‌کند، مگر آن‌که خودآگاه تصمیم بگیرد کسی و چیزی و واقعه‌ای را بسپرد به دست فراموشی. دل شکسته تصمیم گرفتم کلا فراموش کنم دوستی و دوست چندین ساله را...مغزم خوب همراهی کرد..منتها گاهی چیزکی می‌بینم یا می‌شنوم که انگار برمی‌گردم نقطه‌ی صفر...مثل همین چندروز پیش که در کتاب فروشی ناگهان آلبوم موسیقی‌ای را دیدم که راست کار او بود و می‌دانم چقدر از داشتن و شنیدن‌اش لذت خواهد برد..دستم حتا رفت که بخرمش و برایش پست کنم، مثل همه‌ی سال‌ها که وقتی چیزکی می‌دیدیم راست کار سلیقه‌ی دیگری برای هم می‌خریدیم. عین برق گرفته‌ها دستم را عقب کشیدم، مغزم دوباره خودش را جمع‌وجور کرد که تمام شد رفت، تمام تمام ... از مغازه بیرون آمدم، هوا گرفته و ابری بود، از کنار بساط دکه‌های میوه و تره‌بار رد شدم...ای بابا،  چوریزوها حراج شده است، او که چوریزو در سالاد دوست دارد. همه‌چیز دست به دست هم که یادم بیاورد که جای از دست رفتن دوستی‌مان هنوز درد می‌کند. 

۲ نظر:

  1. تا ابد درد میکند....
    حتی اگه من عوض بشم... اون عوض بشه... فضا عوض بشه... خاطره که عوض نمیشه... خاطره کمرنگ میشه ولی دردش سرجاش میمونه... بعد میشه یه حسرت... بعد کلا تخصص داره در گند زدن به احساس لذتی که میخوای از زندگی داشته باشی...
    دقیقا هم وقتی میاد که لازمش نداری....

    پاسخحذف