برایش یک ایمیل کوتاه چندخطی زدم، نه احوالپرسی فراوان که فراریاش میکرد، نه قربان صدقه، نه حتا ابراز دلتنگی. نوشتم اینجایم، اینجا یعنی شهر نه چندان دور که او ساکن آنجاست. نوشتم میام میبینمت، نپرسیدم میخوای هم را ببینیم یا نه، میدانستم او را در فقط باید در موقعیتهای انجامشده قرار داد.
نوشت نه امروز به دیدنم بیا نه فردا. نوشتم فردا بعدازظهر آنجایم. نوشت آدرس مرا نداری. گفتم پیدا کردن آدرساش برای من کار پنج دقیقه بود، چهار دقیقهای انجام شد.
آخرین روزهای آخرین بهار که همه هنوز در یک جغرافیا بودیم، وسط آن شهوتش برای ساعتها سوالهای فلسفی پرسیدن، فکر کردن، بحث را کلید زدن و دیگران را به جان هم انداختن، یک روز بعد از آنکه در آفتاب بیدریغ شمال، کنار دریا و مخلوط بوی برنج دودی و شرجی هوا و دریا ساعتها بحث شده بود که ذات «عشق» هم تصاحب کردن است، بعد از آنکه حسابی همه را به جان هم انداخته بود و دست آخر خودش با سالادهای غریب و خوشمزهاش بحث را جمع و جمع را دوباره خندان و رفیق کرده بود، رو به من کرد و گفت:«اگر تو از این سفر با شکم جلوآمده به خانهات برمیگشتی، پیش مرد، چی میشد؟»
گیج و مبهوت نگاهش کردم، همانجور که مغزم درگیر کدگشایی این جملهی عجیبش بود. روی صورتش هالهی ترس و نگرانی آمد، گفت:« همینجوری، همینجوری، در راستای همین بحث عشق هم نوعی تصاحب کردن است گفتم. ذهنم رفت به سمت عملگرایی...» و چیزهای چرند دیگری که بهم بافت. من ف او را گرفته و تا فرحزاد را فهمیده بودم. گفتم چه حرفهای غیرممکن بیخودی میزنی. دلم میخواست آن لحظهای را عقب بیاندازم که ناگهان بفهمم خیلی هم «ممکن» است.
او چند هفته بعد رفت، من چندماه بعد، آخرین بار که دیدمش میخواست چیزی بگوید، نگفت. نمیخواستم بگوید، نفس راحتی کشیدم که نگفت. خبرش را دورادور داشتم، آن شور و انرژی بحثهای فکریاش معلوم نبود در رفتن دوباره و تنهایی و دل شکستگی و شکستهای فردی چه بلای غریبی سرش آمده بود که آدم باانرژی دلپذیر اون روزها را به آدم سخت گزندهای تبدیل کرد.
از در خانهاش که وارد شدم، غم و اضطراب و رکودی که خانه را تاریک کرده بود، هجوم آورد. زیرسیگاری پر از سیگارهایی که با حرص و فشار خاموش شدهاند، کی سیگاری شد؟ لباسهای انباشته روی هم، ظرفهای تلنبار شده روی هم، بوی اندوه در تاریکی خانه. نور کرکرههای منعکس بر ملافهها، درست مثل میلههای زندان بود. منظره خانه رود سن بود، در شهری که به نظرم نه تنها نگین شهرهای جهان نیست، که زشت و کثیف است. بوی شاش گوشه و کنار این شهر معروف را برداشته است، خیابانهایش کثیفاند، متروهای زشتش غمگین است و همیشه یک نبرد واقعی میان پلیس و ماموران مترو با شهروندان سیاهپوست و مهاجر و طبقهی فرودست برقرار است. پلیسهایش ترسناک و خشن، خیابانهای معروفش تا خرخره مملو از توریست، هتلهایش مزخرف و گران، نماد شهرش زشت و بدقواره و مردمش کجخلق و مفتخر سرخودند.
چرا برگشت به این شهر؟ از کنار پنجرهی رو به سن خانهاش برگشتم، نگاهش کردم و پرسیدم:«چرا برگشتی؟» نگاهم کرد، همانطور عمیق و دقیق مثل سابق. گفت:« که خودم را کت بسته تحویل بدهم و شکنجه کنم و رنج بکشم.» گفتم:« سد جلو راهت را نتوانستی برداری. سو وات؟ این خودزنی چیه؟»
بلند شد، رفت سمت پنجره، چیزی زیر پایش ترقی صدا کرد و شکست. نگاهم به دستهایش افتاد، یک تتو کوچک، در تاریکی خانهی غمبرک زده معلوم نبود چیست. قبلاها تتو نداشت. دستش را لای موهایش کرد و گفت:«وقتی سد را نتوانی جابجا کنی، وقتی حتا با شدت و عمق احساست هم نتوانی تکانش دهی...بعد باید با ریز ریز جویدن خود، خودت را از بین ببری.»
سرد بود، اولهای پاییز غمانگیز شهر....نگاهش کردم، زیاد. در سکوت بازویش را فشار دادم و بیحرف بیرون آمدم. شالم را سفتتر دور گردن پیچیدم، کناره رود سن راه افتادم و یاد جملهای از ابراهیم گلستان در «مد و مه» افتادم:«بدبختی و نکبت و دردسر جای خود، آنچه علاجی ندارد و مرد را میکشد، تلخیست.» ...مرد، تلخ شده بود.
خوب خانم. خوب
پاسخحذفممنون خانم :)
پاسخحذفسلام خانم
پاسخحذف"مد و مه" که عالی ست
خوانندۀ خاموش و وفادار به این نوشته های موجز و بجا و زیبای شما این بار به قصد سپاس آمده است,
بپذیرید و بدانید بی نهایت از فرم و نحوۀ نگارش شما لذت می برم .
چرا ديگه نمي نويسي ؟؟ خيلي وقته...من خيلي نوشته هايت را دوست دارم و ادبياتت و جمله بنديت و احساست واقعا عاليه. به خصوص هشت شبهاي دور و پرانتز باز،پرانتز بسته .گودلاك
پاسخحذفتازه سفر کرده باشی و مدت ها دور خودت چرخیده باشی، گهگاهی نابه هنگام هم بخوانی، بِرِسی به تلخی مرد! خوب آدم پشتش می¬لرزد!
پاسخحذفاین پروسه ی تدریجی از روز به شب رسیدن را همه جا بخوانی و از این آهسته پیر شدن که نه، تلخ شدن بترسی. دنیا را جدی هم نگرفته باشی ولی باز هم بترسی! بعد یواش یواش از تنها ماندن هم بترسی و شاید هم از مرگ!
این تلخی، این قصه ی درام را تبدیل به تراژدی می کند. و تو می بینی که فاصله تو با آن می تواند چقدر نزدیک باشد.
سلام دوست عزیز
پاسخحذفروزگارت خوش
من از پرتابه اومدم. خواستم بهت بگم اگه خواستی مینیمال هاتو جایی غیر از وبلاگت بنویسی پرتابه به شدت توصیه میشه. به خصوص این که هیچ محدودیتی تو نوشتن نداری.
پیشاپیش خوش اومدی به پرتابه