سریال "سکس اند د سیتی" را دیدهاید؟ اگر دیده باشید در اپیزودی کری برادشاو شبی بعد از بههم زدن نامزدیاش یا ایدن، با دوست قدیمیاش به تئاتر موزیکال رفتهاند. در دستشویی زنانه زنی او را میبیند و میگوید تو کری برادشاو هستی. کری لبخند میزند، تایید میکند و میپرسد آیا آنها همدیگر را میشناسند؟ زن صورتش را درهم میکشد و میگوید درست بعد از آنکه کری با ایدن بههم زد، او با ایدن چندوقتی دیت رفته است. زن به نشانهی چندش صورتش را کج میکند و پووفی میگوید و میرود. کری برادشاو میماند و دنیایی حیرت. زن را اتفاقی چندبار دیگر میبیند و هربار زن صورتش را کج میکند و با نگاهی پر از قضاوت چیزکی میگوید و میرود. این را داشته باشید تا برایتان قصهای بگویم.
زن که اسمش را اینجا «ت» میگذاریم، همکلاسی سالهای دانشگاه مرد بود. همیشه زیرپوستی نظری و میلی هم داشت به مرد. بعد چندسال بیخبری آمد در چت حال و احوال با مرد، از او پرسید رابطهای دارد یا نه. مرد گفت که حالا نزدیک به چهارسال است درگیر رابطهی جدیای است. زن به رسم ادب ابراز خوشحالی کرد و پرسید آن زن خوشبخت کیه. مرد میگوید که با من رابطه دارد، زن که من را هرگز ندیده است و هرگز تا امروز کلمهای با من همصحبت نشده است و همهی شناخت من از او وبلاگش است که گاهگاهی در این سالها خواندهام به مرد میگوید چه بد که با من رابطه دارد و من آدم مناسبی برای رابطه نیستم و در رابطه خوب نیستم و به زودی مرد را رها میکنم و میروم.
مرد میماند حیران که چطور یک نفر در اولین چت بعد چندین سال به خود اجازه میدهد درباره پارتنر دیگری که هرگز ندیده اینطور حرف بزند و نظر قاطع بدهد و حکم هم بدهد که به زودی من او را رها خواهم کرد. مرد، اهل سوال و جواب نیست، بدتر از من حوصلهی آدمهای مزاحم و فضول را ندارد. شما اگر از او بپرسید رابطهاش با من چطور است و آیا از رابطه راضی است یا نه، در چشم شما زل خواهد زد و میپرسد چطور؟ و این چطور را آنقدر سرد میپرسد که خودتان از سوال پشیمان شوید. مرد حوزهی شخصیاش از من هم گاهی وسیعتر است و از هیچ سوالی که رنگ فضولی دهد، خوشش نمیآید. مرد، با همان سردی مخصوص وقتهایی که کسی دماغش را در رابطهی ما میکند و میخواد از چندوچون آن سردربیاورد، به همکلاس سابق میگوید که او از رابطه با من بسیار راضی است و علاقهای هم به شنیدن قضاوتهای او دربارهی من ندارد.
من؟ آدم پازل حل کردنام، سالهاست تکههای نامربوط را در ذهن ثبت میکنم، بعد کم کم نخ منطقی ارتباط تکهپارهی نامربوط به هم را پیدا میکنم، یک تکهپارهی دور را کنار تکهپارهی نزدیک میگذارم و از کشف ارتباط بینشان که حالا توجیهگر رفتاری غریب و غیرمنتظره است، کیف میکنم. پازلهای انسانی را حل کردن، همیشه تفریح ذهنی من بوده است.
مرد چندوقت بعد اتفاقی وسط حرفهایش به دوستدختر این روزهای عاشق روزهای دور من اشاره کرد و گفت «ت» دوست صمیمی و دیرینه این دختر است. یهو انگار پردهای از جلوی چشم من کنار رفته باشد، همه چیز روشن شد، حل شد، ربط منطقی بین همه تکهپارههای پراکنده در یک لحظه عیان شد. لبخندزنان به مرد گفتم و تو الان این را به من میگویی؟ گفت مهم است مگر؟ مهم بود.
عاشق سالهای دور، درست مثل خود من آدم «شدیدی» نبود و نیست. ولی او هم مثل همه ما که غیرشدیدیم، لااقل یک استثنا «شدید» داشته و آن استثنا در زندگی او، من بودم. هنوز هربار به او فکر میکنم، دو تصویر ماندگارتر از هر تصویری از او به یادم میآید و قلبم را چنگ میزند. تصویر روز زمستانی برفیای که من سرکار بودم، از پنجره بیرون را نگاه میکردم و کارم هنوز تمام نشده بود و او با آن قدبلند زیر برف شدید درست کنار تیر چراغ برق ایستاده بود و سفیدپوش میشد، درست مثل آدم برفی و من فکر میکردم کاش برود در ماشینش منتظرم بماند و او قلبش آنقدر گرم بود که سرما را نمیفهمید... و تصویر دوم...اشکهای آخرین دیدار.
من یک روزی باروبنه جمع کردم و از مملکت رفتم، انتخاب بود، انتخابی که اگر میماندم یک سال بعدش دیگر اجبار بود و نه اختیار. مرد ماند و چارهای نبود جز آنکه بماند. من؟ عاشق کس دیگری بودم. یک تکهای از دلم ماند پیش عاشق، یک تکه بزرگی از قلبش را کندم و بردم. خوب بودیم با هم، خوب ماندیم باهم. مرد شد همان آدم غیرشدیدی که همیشه چندتایی زن دلشان گیر او بود و او یا سرد بود و بیاعتنا یا خوشگذران و دم را غنیمت است. من؟ بالا و پایینهای جور دیگر.
زن این روزهای زندگی عاشق سالهای دور حالا بیشتر از دیگران در زندگی او ماندگار شده، میداند مرد عاشق من بوده و من استثنا زندگی مرد بودهام. درست نمیدانم چقدرش را خود مرد برای او گفته است، چقدرش را دوروبریها، چقدرش را آتش بیارهای معرکه. بیآنکه مرا دیده باشد یا کلمهای با من حرف زده باشد، تصمیم گرفته مرا دشمن قلمداد کند. مهم نیست راستش، این هم نوعی شیوهی تطابق و محافظت از خود است، هرچند شیوهی من و باب میلم نباشد. روایت خودش از من را برای دوستان نزدیکش از جمله «ت» هم تعریف میکند بارها و بارها، که من آدم سنگدلی هستم بیاحساس مسئولیت که حس دیگران برایم مهم نیست و میگذارم میروم و آدم «بدی» هستم، حالا این بدی را چطور توصیف میکند دقیق نمیدانم.
کری برادشاو روزی بالاخره تصمیم میگیرد زن قضاوتگر را در یکشنبه بازاری که پاتوقاش است گیر بیاندازد، رو به زن می گوید جداییها، دردناکاند و از آن مهمتر «شخصی» هستند و همیشه دو روی سکه دارند. به زن که باهر بار دیدن او صورت درهم می کشد و کج میکند میگوید که او ایدن را بسیار دوست داشته است، ایدن آدم مهمی در زندگی و قلب او بوده است و او هم روایت و دردهای خودش را دارد از این جدایی.
من آدم توضیح دادن نیستم، آدم ثابت کردن خودم، تبرئهی خودم، برایم راحتتر است هرکی هرطور که میخواهد فکر کند تا اینکه زور بزنم برای توضیح و تبرئه. اگر اینطور نبودم، شاید لینک دانلود این اپیزود "سکس اند د سیتی" را برای زن و دوست قضاوتگرش میفرستم و مینوشتم جداییها، دردناکاند و از آن مهمتر «شخصی» هستند و همیشه دو روی سکه دارند...بماند که درد دیگری هم قلب و گلو و زندگی آدم خاورمیانهای را تکه پاره کرده است که به آن میگویند «جبر جغرافیایی.»
خیلی بد نوشته ای.
پاسخحذفمثل همیشه عالی استاد
پاسخحذف:دی
فقط خواستم بگم خوندم و لذت بردم
فقط خیلی تلخه آدم، آدم توضیح دادن نباشه. شاید تو البته برات چندان تلخ نباشه ولی اگر هست، کاش تلخیشُ هم میریختی توی این کلمهها. شاید اونهایی که اهل توضیح دادن هستن، یه جای قلبشون لازم نیست هی تیر بکشه. چون میتونن توضیح بدن. حتی اگه توضیح دادنشون واضحترین شیوه نشون دادن ضعف و انفعال باشه.
شاد باشی.
امان از این ادمایی که لازم دارن برای هرچیزی توضیح بشنون و قضاوت کنن. قالب وبلاگت خیلی خوشگله و چه خوب که می نویسی.
پاسخحذفچی میخواستم بنویسم؟ یادم رفت
پاسخحذف