دیکتاتوری هزار لایه دارد. زن را شکنجه میکنند، مجبورش میکنند در اتاق بازجویی روبروی همسرش بنشیند و بگوید همسر او یک خائن جاسوس است و وطنفروش ...مرد با چه مشقتی، چه مصیبتها از جهنم سیبری فرار میکند، چندهزار کیلومتر راه میرود تا به هزار رنگ هند برسد و خود را گموگور کند. تا که روز آزادی لهستان، برگردد پیش زن، در چشمهایش نگاه کند و بگوید عذاب وجدان نداشته باشد. او میفهمد که زن مجبور بوده و شکنجه شده است، او را بخشیده است ... همهی انگیزهی فرارش بشود امید آن روز که در چشمهای زن نگاه کند و بگوید عذاب وجدان نداشته باشد و می فهمد که مجبور به اعترافهای دروغین بوده است... دیکتاتوری چه مصیبتها که آوار زندگی عاطفی، عاشقیها و باهم بودنها نمیکند...
دوسال پیش مرد را بازداشت کردند... مرد مثل خیلیهای دیگر که فلهای بازداشت شدند،نه از نزدیک قاطی سیاست و حزبی بود و نه سیاسینویس. دخل و خرج زندگی جمعوجور دونفرهشان از نوشتن مرد در نشریات جور میشد و کار نیمهوقت زن در نشریههایی که نشان و بویی از سیاست نداشتند. مرد یک شبه شد زندانی سیاسی، زن یکباره شد همسر زندانی سیاسی و کمی بعدتر همسر قهرمان...نقشی که نمیخواست، نقشی که به او تحمیل شد. مرد هنوز پشت میلههای زندان روزهای سیاه حکم چندین سالهی نهاد بیدر و پیکر ظالمی که اسم خودش را گذاشته قوهی قضاییه می گذراند. زن با بار نقش «همسر قهرمان» که ناخواسته بر دوشش گذاشته شده و به زندگیشان تحمیل، در صف ملاقات زندان توهین میشنود و دربدر چهار روز مرخصی برای مرد پلههای دادگاهها را بالا و پایین میرود.
زن اما خسته شده است، در خلوت تنهایی چتهای دونفرهمان به یاد روزهای دور که در تاریکی اتاق ساعتها حرف مگو میزدیم برای هم، برایم مینویسد که خسته است، که دلش در حسرت یک آغوش امن است و بوسهی طولانی کشدار پر از هوس. مینویسد دو سال شد که همبستری نبوده است، که میترسد اصلن دیگر یادش رفته باشد همآغوشی با یک مرد چطور بود. میگوید روزهایی با مرد آنقدر حرف داشتیم که فکر میکردیم کفگیر این همه حرف، هیچوقت به ته دیگ نخواهد خورد. حالا همهی حرفهایمان در روزهای ملاقات شده فلانی و فلانی چطورند و با عجله اخبار سیاسی بیرون را به نوعی به گوشش رساندن و نگران سرماخوردگی و گوش درد مرد شدن ...
هی در چت مینویسد، بعد پاک میکند، هی آن زیر پنجرهی چت میگوید فلانی دارد برای تو چیزی تایپ میکند...فلانی جرات ندارد آنچه را که نوشته است پست کند ...مینویسم به من بگو، پاک نکن، میدانی من نه قضاوتی میکنم نه حرف کلیشهای رایج برایت ردیف میکنم ...بالاخره مینویسد...میگوید به طلاق فکر میکنم گاهی، نمیتوانم، نمیکشم دیگر، من هیچوقت نخواستم زندگیام چیزی بیشتر از یک زندگی عادی معمولی روتین دونفره باشد، خستهام از همهی زندگی که تحت کنترل است، از زندانها، راهروهای دادگاهها، کابینهای ملاقات، مصاحبه با رسانهها، توهین شنیدن از سرباز دم در گرفته تا رئیس زندان... میترسم اصلن راستش که دیگر هرگز نتوانیم مثل سابق باهم زندگی کنیم...در این چندساله چهها که بر هر دوی ما رفت، هر دو صدوهشتاد درجه تغییر کردهایم، از کجا معلوم این دو آدم جدید، اصلن حرفی برای زدن به هم داشته باشند؟چه رسد به سقف مشترک... خستهام و جرات ندارم حتا به مادرم بگویم گاهی به طلاق فکر میکنم... له میکنند مرا...همهی همینهایی که میگویند آزادیخواه هستند و دنبال دموکراسی و سبز و غیره، له میکنند مرا...همسر قهرمان را چه به این گهخوریها؟ باید مثل درخت استوار پشت سر شوهر قهرمانش که تاج سر افتخار ملت است بایستد و جانفشانی کند و منتظر بازگشت او بماند... کی میفهمد حجم تنهاییهای مرا؟ حسرت در آغوش کشیده شدن؟ کمبود محبتی که آنقدر قلنبه شده است که میدانم خودم را وا دهم عاشق اولین مردی که از کنارم رد میشود خواهم شد؟
من؟ من جوابی ندارم برای این همه واقعیت تلخ ... بهتر از خودش میدانم وقتی ردای «همسر قهرمان» را ناخواسته بر تنت کردند، فقط تا وقتی عزیزی که مو به مو نقش تعیین شده را درست بازی کنی. میدانم اگر جرات کند و طلاق بگیرد، یار تازهای بگیرد یا هرچه، چطور همین جامعه زیر باز قضاوتها لهاش خواهند کرد... به حجم تنهایی مرد هم فکر میکنم پشت میله های زندان، روی دیوار خط میکشد و میداند هنوز چند صد روز دیگر باقی مانده است... بعد خودم را جای او میگذارم...من اصلن راستش هی در نقشهای دیگران فرو میروم، در مترو همیشه قصهی زندگی روبرویی را حدس میزنم...فکر میکنم اگر زندانی بودم و همسرم آن بیرون، در سکوت و تلخی نکبتبار شبهای زندان به چی فکر میکردم؟ آیا از ذهنم می گذشت که شاید همین لحظه، دستش در دست دیگری باشد؟ تنش کنار تن دیگری؟ نکند دلش لغزیده و عاشق دیگری شده باشد؟ بعد، میبینم که لابد حتمن به سوالهای این چنین فکر میکردم، حتمن روزهایی زیر دوشهای چندشآور حمامهای زندان، از ذهنم میگذشت که نکند دیگر با من نباشدش میلی ...تنهایی امانش را بریده شاید و دل و تن داده است به دیگری ... حق میدادم آیا به او وقتی درنکبت زندان دستم از همه جا کوتاه است و شاید خیال عشق روزهای دور، تنها دلخوشیام؟ نمیدانم... میشود وقتی برای مثال ده سال زندانی هستی، توقع وفاداری داشت؟ آیا توقع انسانی است؟ اصلن میشود وقتی خودت در بدترین شرایط غیرانسانی اسیری، با منطق و انسانیت انتظار داشته باشی؟ نمیدانم ...چطور میشود سالها بیمرخصی پشت میلهی زندان باشی و دل و تن دیگری که بیرون است نلرزد؟ نمیدانم...
یکی بود که قبل از آزادشدن شوهرش نوشته بود میترسد، می ترسد آنقدر این دوران هر دو را عوض کرده باشد که نتوانند دیگر دوباره باهم زیر یک سقف زندگی کنند... یکی دیگر را میشناسم که در دوری همسر زندانی، سروکلهی عشق سابق همهی عمرش پیدا شده و او حتا جرات نمیکند عشق روزهای دور را ببیند، بس که میداند مستعد است تا دلش سر بخورد و بلغزد از نو ...یکی دیگر ...یکی دیگر ... قصههای مصیبتهای لایههای زیرین دیکتاتوری که عیان نمیشود، رو نمیشود و به چشم نمیآید...فاجعههای ماندگار دیکتاتوری ...رابطههایی که نابود میشود ...این روی سکه که دیده نمیشود چندان ...
و لطفن کامنتو پابلیش نکنید، :)
پاسخحذفحکومت این دوران ایران دمار از روزگار بسیاری از ما در آورده است. می فهمم چه می کشد این زن. 6سال است که منتظرم. خیلی سخته، خیلی. آنقدر که هیچ وصفی در کلمات بیانگرشان نیست. یک نویسنده ی زبردست می خواهد مثلا داستایوفسکی که یک رمان قطور بنویسد در وصف چنین آزاری از زندگی که ما نکرده ایم!
پاسخحذفیک زن ایرانی
آقای حامد عزیز! همانطور که خواسته بودید کامنتتان را پابلیش نکردم. فقط این یکی را پابلیش کردم که از شما تشکر کنم بابت مهربانی و لطفتتان.
پاسخحذفبسیار شنیده ام که زندانی با اصرار از زنش خواسته برود دنبال زندگی اش. من مدت کوتاهی در زندان بوده ام، ولی همان موقع دلم می خواست معشوقی نداشتم که بهم فکر کند و عذاب بکشد. تازه طبق تجربه و مشاهداتم دیده ام که معمولا کمتر پیش می اید زنی بخواهد پارتنرش را بفرستد دنبال زندگیش. این نوع بخصوص فداکاری را بیشتر از مردها دیده ام. ولی وقتی در زندان هستی شرایط فرق می کند.خودت که تنها باشی راحتتر رنج و درد را تحمل می کنی. به نظرم زنی که دلش دیگر با شوهر زندانی اش نیست باید ترکش کند. مرد زندانی( عقیدتی) هم احتمالا بپذیرد. به هر حال این که کسی علیرغم میل باطنی اش و به خاطر قضاوتهای دیگران همسر آدم بماند دردناکتر از ترک شدن است. البته می شناسم زنهایی را که شوهرانشان سال 67 اعدام شدند و هنوز طوری درباره شان حرف می زنند انگار همین دیروز بوده خاطرات مشترکشان. آدمیزاد عجیب است.
پاسخحذفخيلي خوب مينويسيد... چند تا از نوشتههايتان را خواندم..خيلي عالي بود. دستتان درد نكند
پاسخحذفاونقدر ماجراها عجیب هست که نشه قضاوت کرد و حرفی زد و بیشتر از اون این خاطرات از آدمهایی که براتون کامنت گذاشتن خیلی متاثر شدم
پاسخحذفخیلی ممنونم خانم بریرانی عزیز.
پاسخحذف