۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

Love the children,Regardless of ...

من بچه خوشگلی نبودم. به دنیا که آمدم، نوزاد سیاه سوخته کولی بودم که چندساعت بعد تولد با ناخن هایم به جان صورتم افتاده ام و خودم را چنگ زده ام، آنقدر که پرستارها دستکش دستم کرده اند تا بیشتر از این خودزنی نکنم و به مادر که در یک شب سرد برفی، در هیاهوی بمباران و در تاریکی مرا به دنیا آورده است گفته اند واه واه واه! چه بچه کولی ای!

زشتی من شاید آنقدر به چشم نمی آمد اگر همین یک ماه قبل تر خاله بزرگ ترم دختر خوشگل سفید تپل مپلی با چشم های درشت به دنیا نمی آورد، و اگر مامان چندسال بعد پسری به دنیا نمی آورد که از خوشگل ترین بچه هایی بود که میشد تصور کرد. آنقدر که این بار پرستارهای بیمارستان صف بکشند برای بغل کردن و بوسیدن این موجود گرد و قلنبه خوشگل و خوردنی پیچیده لای پتو. 

ساعت ها پشت تل رخت خواب های خانه مادربزرگ یا میان فاصله کم بین کمد و دیوار خانه خودمان قایم می شدم و کتاب می خواندم. دلم نمی خواست کسی مرا ببیند، به خصوص کنار برادرم یا دخترخاله ام. به جایش غرق می شدم در جادوی کتاب ها، گروه سنی الف و ب و ج و د ه و رده بندی سنی از فلان ساله تا فلان ساله اش برای من کشکی بیش نبود، همه کتاب ها را جلوتر از رده سنی که نوشته بود خواندم. جزئی بینم، فکر کنم جزئی بینی من از همان قایم شدن ها پشت تل رخت خواب های خانه  بابا بزرگ مامان بزرگم شروع  شد که کسی مرا نمی دید و من همه را می دیدم. می دیدم یکی از بچه ها از سهم گوجه سبز دیگری کش می رود، دخترخاله بزرگم بی اجازه سر کیف خاله کوچکم می رود وشوهر خاله بزرگم چطور حواسش هست کسی لپ بچه هایشان را بوس نکند و نکشد و چطور ساعت ها وراجی می کند درباره لزوم عدم بوسیدن لپ بچه. 

بعدازظهرهای تابستان که همه می خوابیدند، باز می خزیدم پشت تل رخت خواب ها، به  ردیف خفتگان نگاه می کردم و برای هرکدام قصه می بافتم. برادرم عزیزتر و بچه تر و گرد و قلنبه تر از آن بود که بشود ازش کینه گرفت که چرا سهم خوشگلی تو را هم بلند کرده است، اما میشد از دیگری که سهم خوشگلی تو را بلند کرده است کینه کودکانه به دل گرفت و در قصه ها و خیال بافی هایت او را تبدیل به فورباغه و کردگدن و شترمرغ کرد! من در خیال بافی ها و قصه گویی کودکانه ام انتقام می گرفتم و تخلیه می شدم و دست آخر از تصور دیگران در هیبت خر و کردگدن و کرکس ریز ریز می خندیدم و بعد که ردیف خفتگان بیدار می شدند و بساط کاهو و سنکجبین به راه می افتاد، من حال بهتری داشتم.

بزرگ تر شدیم، دوران گند و گه بلوغ که  با آن زشتی گریزناپذیر همه بچه های آن سن و سال گذشت، ورق برگشت... دخترک خوشگل فامیل یهو دماغش سه برابر شد، صورتش پر از جوش شد و هیکلش پف کرد و قدش روز به روز درازتر شد. بچه زشت پشت تل رخت خواب ها دماغش کوچک ماند و صورتش بی جوش و چشم هایش یهو درخشان شد و هیکلش نه پف کرد نه قدش روز به روز درازتر شد. هفده سالگی کسی یک روزبا تحسین نگاهم کرد و به بابا گفت چه دختر خوشگلی دارید ماشالله... باید یک عمر از پشت یک تل رخت خواب دیگران را پاییده باشید تا بتوانید حس آن روز هفده ساله ای که من بودم را بفهمید... چند روز جلو آینه قدی راهرو سینه ها رو به جلو، دست در گودی کمر ایستاده باشم و خودم را پاییده باشم خوب است؟ یا موها را بالای سر جمع کردن، بعد روی شانه ریختن، و میزان گودی چال رو گونه ها را تخمین زدن ...

کم کم شنیدن چه دختر خوشگلی، عزیز خوشگل، تو چقدر نازی و جمله های دیگری تو همین مایه ها عادی شد، روزمره شد،، بخشی از بودن شد... در بیست و یک سالگی در مهمانی ای کسی جلو آمد پرسید تو دخترخاله فلانی هستی؟ وقتی گفتم آره گفت عجب! فکر نمی کردم و وقتی پرسیدم چرا و کجایش عجیب است گفت اینجایش که تو خیلی خوشگلی و نازی و او اصلن نیست. هیچ ربطی به هم ندارید... جواب درست لابد این بود که بگم این نظر اوست و خوشگلی که تعریف ثابت ندارد و معیار خوشگلی برای همه یکسان نیست، یا که بگم اینکه او خوشگل هست یا نه و من خوشگل هستم یا نه اصلن چه ربطی به او دارد... اما گفتم که،  شما باید یک کودکی  کامل را از پشت تل رخت خواب ها همه را پاییده باشید و سیل قربان صدقه ای که نثار خوشگل فامیل می شود را دیده باشید تا بدانید حس آدم وقتی چنین تعریفی می شنود، حس خیلی انسانی  و منطقی نیست... من آن شب لبخند روی لب هایم احتمالن شادتر از همیشه یود و چال گونه هایم عمیق تر از هروقت دیگر... دیگر کودک سیاه سوخته و لاغر و مو فرفری که پشت تل رخت خواب ها کز کرده بود و همه این سالها با من بود، دلش نمی خواست ردیف خفتگان روبرو کرگدن و قورباغه و شتر مرغ شوند ... تمام شد...طلسم شکست ...هرچند که راستش را بخواهید، هنوز هم که سال هاست شنیدن تعریف از چهره اش عادت شده و روزمره ، جایی ته دل هنوز دخترک سیاه سوخته ای نشسته که باور نمی کند و فکر می کند زیبایی مال ردیف خفتگان روبرو است و نه او!  

۶ نظر:

  1. چه خوب که مينويسی دوباره. کلی مشعوف شدم

    پاسخحذف
  2. یه کم هم ذات پنداری... به اینصورت که من به دنیا اومدم چنان سفید و تپل مپل و بور و ... بودم که همه پرستارا... و هیچ کدوم از بچه های تازه به دنیا اومده ی فامیل به گرد پام هم نمیرسیدن... یکی یه دونه همه جوره، تک بچه، تک نوه، تک خواهر زاده، تک برادرزاده... اما همین بچه خوشگل در حد دکترا وقتی رسید به سن بلوغ باید می دیدیش، جوش نزدم، سیاه هم نبودم اما دماغم گنده شد و قدم دراز و لاغر و موهای فرفری و ... بد دورانی بود. یه دختر خاله داشتم با اختلاف 10 روز که هرچی من گوشه گیر و منزوی و .. بودم اون جولان می داد و همه پسرا دورش بودن و ... خلاصه... 17 18 سالگی ورق برگشت و بقیه اش رو هم خودت می دونی. دختر خاله هه که البته من خیلی دوستش دارم الان یه بیست سانتی از ما کوتاه تره و باباش با چنان غیظی به من نگاه می کنه انگار من حق دختره رو خوردم. زندگی از این بازی ها داره دیگه...

    پاسخحذف
  3. ممنون داون :-)

    من هم متقابلن یک کم همذات پنداری با ماجرای شما فرنی :)

    پاسخحذف
  4. استاد خانومی داشتم که خاطره ی جالبی تعریف می کرد:این خانوم در جوانی سبزه لاغر و قد بلند بودن یعنی در جامعه ی حدود 40 سال پیش ایرانی که سفید و تپل مپل مورد پسند بوده 3 امتیاز منفی داشه بعد همین خانوم برای تحصیل می ره فرانسه و وارد جامعه ای می شه که پوست برنزه و قد کشیده و تیپ لاغر توش مده این خانوم هم یک شبه همه ی نقطه ضعفهاش به نقطه قوت تبدیل می شه و مورد توجه همه قرار می گیره! یعنی همین پروسه ای که تو و تاحدودی من و دیگران تجربه اش کردیم این بنده خدا یک شبه براش اتفاق افتاده !

    پاسخحذف