۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

در ابتدا تن بود

گاهی شانه هایم آرام می لرزد؛ همان وقتی که پشت به بقیه ته سالن نشسته ام و روی صفحه مانیتورم یکی از آن صفحه ها باز است که جز خودم کسی نمی تواند بخواند. از همان صفحه ها که گاهی یکی از کسایی که رد می شود می ایستد و می گوید اوه مای گاد! این الفبا رو چطوری می تونی بخونی؟ ومن تا میام بگم چه سوال احمقانه ای می گوید اسم من را میشه به این الفبا نوشت؟ می گویم بله! چرا که نه و روی یک ورق کاغذ می نویسم احمدی نژاد، سردار رادان یا مرتضوی و حتا مملی مورچه و به جای اسمش به او قالب می کنم. وقتی لبخندزنان کیف می کند از اسم خود به الفبای فارسی، پاهایم را زیر میز تکان می دهم و فکر می کنم گول زدن آدم ها ساده ترین کارها است، اگر قلقش را بلد باشی. 

گاهی وقتی شانه هایم آرام می لرزد، دستت آرام روی شانه ام می لغزد و من هربار فکر می کنم از آنور سالن عریض و طویل تو چطور فهمیدی شانه من دارد می لرزد، در این سالن عریض و طویل که همه سرشان گرم کار خودشان است و سمت راستی و چپی من حتا نمی فهمند که شانه هایم دارد می لرزد. سرت را خم می کنی و می گویی ایتس گانا بی آل رایت! صدایت پر از تردید است، یک ذره هم جمله ات را باور نداری. از ذهنم می گذرد عزیز نازنینم! چطور انتظار داری ایتس گانا بی آل رایت تو را باور کنم وقتی خودت یک ذره باورش نداری؟ و دلم غنج می رود از این تلاش معصومانه تو برای دلداری دادن، تویی که همه عمر در ناز و نعمت و امنیت و آسودگی و آزادی زندگی کرده ای و به قول خودت بدترین و وحشتناک ترین اتفاق زندگیت تا الان که در دهه پنجم عمری، مرگ پدرخوانده ات از سرطان بوده! و همیشه خانواده و دولت و حکومت و قانون و کار و همه دست به دست هم ایستاده اند تا تو بدانی و مطمئن باشی که ایتس گانا بی آل رایت!

گاهی می روم پشت پله های ساختمان پیچ در پیچ می نشینم؛ همان وقتی که همه درباره کارناوال آبجوخوری حرف می زنند یا باربکیو اخر هفته یا دوست پسر شانزده ساله دختر پانزده ساله شان و صداهایشان دور می شود، گم می شود، محو می شود از سر من ... چند دقیقه بعد سروکله ات پیدا می شود، دو سه تا پله بالاتر از من می نشینی، یک بسته اسمارتیز ام اند ام جلوم می گیری. یک وقتی همان اول ها بهت گفته بودم اسمارتیز ام اند ام دوست دارم، حالا انگار همیشه یکی دوبسته در کشو نگه می داری. خنده ام می گیرد، می پرسم وات ایز ایت؟ یور تیریت؟ چشم هایت پر از شیطنت می شود، می گویی خودم می خورم اصلن! و من بسته را که می خواهی خالی کنی تو دهنت نرسیده به مقصد چنگ می زنم از دستت و همیشه چند تایی اسمارتیز قل می خورند روی پله ها ... می خندیم، زیاد. می گویی این دوشنبه چیکاره ای؟ بیا خونه من، گفتم یک رادیو اینترنتی فار سی پیدا کردم؟ می پرسم اسمش چیه؟ جواب میدی سه ماه طول کشید یاد گرفتم اسم تو را درست تلفظ کنم و یادم بمونه، می خوای اسم رادیوتون یادم بمونه؟ میگم اسم من به این آسونی، انگشت اشاره ات را می زنی به شقیقه ات می گویی "فرو ان ایرنین مایند دارلینگ، فور ان ایرنین! نات می." 

مراقب هستی؛ نرم و ملایم. انگار خیلی زود فهمیدی من از مراقبت های عیان، زورچپون و زیادی چقدر بدم میاد. فکر می کنم خوبه تو این سالن های عریض و طویل و پیچ در پیچ تو هستی، با اسمارتیزهایت، با شراب خواری های بعد از کار در کافه کوچک نزدیک ساختمان، با چشمک هایت از کنار دستگاه اتومات قهوه و ایمیل هایت که می فرستی و می نویسی پشت سرت رو نگاه کن، ج  داره از رو شلوار خودشو می ماله، و من با بدبختی جوری که تابلو نشود برمی گردم تا ج را ببینم و چنان به خنده می افتم که  مجبورم بپرم تو اولین دستشویی نزدیک. و چند ساعتی صفحه های مانیتور و نوشته هایی که جز خودم کسی نمی تواند بخواند، دور می شوند و کم رنگ .... 

خیلی وقته که دوستی دیگر؛ دوستی ات نرم، جاافتاده، بی منت، بالغ. شهوت بودی، شهوت سرکش دوطرفه ای بود که شد شراب سکرآور جاافتاده ناب... تنیدگی تن ها بود که شد سر رو شانه هم گذاشتن ها و درددل کردن ها ... چیز غریبی است این تنیدن تن ها در هم، دو سه نفری از عزیزترین عزیزهایم از تنیدگی تن ها و حرف های بعدش از فاصله سه سانتی صورت ها سربرآوردند و عزیز شدند و رفیق و ماندگار و همیشگی، دو سه نفری از عزیزترین هایم از تنیدگی تن ها و حرف ها و خواسته ها و تغییرهای بعدش دور شدند و ناعزیز شدند و رفتنی و محو... 





۵ نظر:

  1. دراندرون من خسته دل ندانم کیست /// که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

    پاسخحذف
  2. یاد شعر شهیار افتادم : من از عشق تو سر رفتم نگو نه
    به جنگ تن به تن رفتم نگو نه
    نبرد تن به تن با تو چه خوبه و..

    پاسخحذف
  3. من از همه ی این نوشته هات دیوانه ام،نمی دونم چرا اینقدر آشنایی، اینقدر عزیز و ...اصلا نمی دونم کی بهم این صفحه رو نشون داد، یادم نیست، فقط می دونم نزدیکی، خویشاوند روح
    گاهی دلم می خواد یه جایی بهت بر خورم و ساعت ها باهات حرف بزنم، بغلت کنم یا بهت خیره بشم،هرگز چنین تجربه ای نداشتم تا پیش از این، نسبت به کسی که فقط برام یک نوشته است.
    خیلی عجیبی...

    پاسخحذف
  4. ایتس گانا بی ال رایت افتر وی دای...!!!
    خیلی خوب بود. نثرت واقعا قشنگه.
    شاد باشی...

    پاسخحذف