۱۳۸۸ بهمن ۲۳, جمعه

از رنجی که می بریم*

  هشت ماه شد... درست ترش هشت ماه و یک روز از آن روزی که رفتم قرارداد خانه جدید را بستم، مادر را که اینجا بود راضی کردم تا با من دوساعت قطارسواری کند و بیاید سفارت دولت فخیمه تا رای دهد و مادر همه راه غر زد که خوش خیالید! مگه یک دولت دیکتاتوری مثل دولت این ملیجک اجازه می دهد از صندوق وزارت کشورش اسم یکی دیگه دربیاد؟ و من فکر کردم روز به روز بدبین تر می شود مادر ...

هشت ماه و یک روز پیش نیم ساعت توصف جلو سفارت ایستادم و نیم ساعت فریاد سلطنت طلب ها را چندمتر آنورتر شنیدم که تف می انداختند سمت ما و می گفتند خائن مزدور کثافت جاسوس ج.ا هستیم ... هشت ماه و یک روز پیش با خودکار بیک آبی سفارت نوشتم میرحسین موسوی خامنه، کد هفتاد و هفت ...و صدای مادر را از چندقدم انورتر شنیدم که غرغرکنان می گفت کد انتخاباتی این مردک چند بود؟ و گفتم هفتاد و هفت ...و پسر جوانی که کارمند سفارت بود سینی آب پرتقال و بیسکوئیت را با لبخند بهمان تعارف کرد، و من همان طور که یک لیوان آب پرتقال برمی داشتم فکر می کردم  مگه سیاهی لشکر تظاهرات بیست و دو بهمن و روز قدسیم که به ما آب پرتقال و بیسکوئیت می دهید؟و خنده ام گرفته بود از مادر که به پسر می گفت پسرجان تو هم جای بچه من! اومدی سفارت کار کردن که چی؟ پاشو برو درستو بخون،و اسه خودت کسی بشی. هرروز لعنت پشت سرت نباشه!

هشت ماه بدون یک روز گذشت از روزی که مادر در خانه راه می رفت، لیوان ها و بشقاب هایم را روزنامه پیچ می کرد و می گفت من که گفتم! از چی تعجب کردید؟ فکر می کنید عقل کل هستید و ما هم پرتیم و حالیمون نیست! دکترا لازم نداره که بفهمی دیکتاتوری، اون هم از مدل این دولت، نمی ذاره اسم مخالف از صندوق بیرون بیاد و بشه رئیس جمهور. دودوتا چهارتای عقلی است، خودتون هم ماشالله همه عقل کل می دونید ! و من حیرت می کردم از خونسردی مادر و مادر انگار که حیرتم را می فهمید  سر تکون می داد که مگه بار اولشونه؟ بدتر از اینشو دیدیم بچه ...

چهارماهی می گذرد از تصویری که هر شب، همان وقت که چشم هایم دارد گرم می شود، همان چند لحظه بین خواب و بیداری سراغم می آید...آنقدر زنده و جاندار... کسی تپانچه می گذارد روی شقیقه طرف ...وقتی طرف خواب است ...شلیک می کند...جای یک سوختگی کوچک می ماند روی شقیقه ...بوی سوختگی بلند می شود...درجا مرده است ...آن لحظه بین خواب و بیداری خودم را نمی بینم، تردید ندارم اما که هرشب بوی سوختگی که بلند می شود لبخند می زنم ...

چهارماهی است که هر صبح وقتی دوش گرفته، با حوله لباسی سفید و آبی حمامم می روم تو آشپزخانه، بسته به حالم یک روز قهوه پیمانه می کنم و روز دیگر چای ساز را زیر شیر آب می گیرم و پر می کنم... همان وقت که دوتکه نان سفید یا قهوه ای تست می کنم، از یخچال ورقه پنیر موزارلا یا پنیر خامه ای یا گاهی یک ورقه کالباس درمیارم و از گلدان چند برگ ریحان جدا می کنم، یک لحظه کوتاه می لرزم از تصویر شبانه بین خواب و بیداری و لذتی که برده ام از جای سوختگی روی شقیقه و بوی سوختگی  که انگار داد می زند کلکش کنده شد... همه آموزه های اندرباب لزوم تقبیح خشونت را به خودم یادآوری می کنم...باز می لرزم از این حجم نفرتی که درست تا بیخ گلویم را پر کرده است و یادم می آید که وقتی نوزده ساله بودم و یک فعال اجتماعی تازه کار به خودم قول داده بودم هرگز نگذارم از آنها کینه و نفرت به دل گیرم که سیاهی نفرت و خشم کورم کند ...  از نوزده سالگی من سالها گذشته است ...

* گفتن ندارد که عنوان، نام کتابی از جلال آل احمد است. 

۴ نظر:

  1. اون لبخندت رو خوب درک می کنم... فک کنم یه ماهی هم می گذره از اون شبی که من رسما مالیخولیایی شده بودم و دو ساعت صم بکم نشسته بودم رو تخت و به رو به روم خیره شده بودم و تو ذهنم چاقو می زدم و آدم می کشتم و مثله می کردم. احتمالا لبخند هم می زدم! این بلاییه که سر ما اومده و من جدا شک دارم هیچ وقت خوب بشیم.

    پاسخحذف
  2. سلام
    فونت وبلاگتون هم تو گودر هم اینجا نستعلیق بسیار ریزی شده که قابل خواندن نیست.

    پاسخحذف
  3. همینی که کامنت قبلی گفت. منم نوشته‌هات رو نمی‌تونم بخونم

    پاسخحذف
  4. سلام. عجیبه! خودم ولی تو گودر و اینجا می بینم که. دیگران هم. نمی دونم والا...خب پست بعدی را با همون فونت معمولی بای دیفالت زشت بلاگر می نویسم:-) امیدوارم این مشکل پیش نیاد.

    پاسخحذف