تیرماه که برسد، میشود پایان دهمین سالی که«ب» را میشناسم. من پاهایم را فرو کرده بودم در استخر کوچک باغ بزرگ آقای ح که «ب» را دیدم که از ماشیناش که آن موقعها یک پراید سفید بود پیاده شد. آن آخر هفته ما مهمان باغ گیلاس و آلبالوی آقای ح بودیم، بابا و مامان و خواهر «ب» هم بودند، بعد یهو خودش که قرار نبود بیاید، سوار به پراید سفید کوچکش سر رسید. من تازه کنکور داده بودم و کتابهای تست قلمچی، کلاس خصوص عربی برای کنکور و خر زدنها خلاص شده بودم. «ب» یازده سال بزرگتر از من بود، فوقلیسانس مهندسی مکانیک داشت، تازه از سربازی برگشته بود، از نه صبح تا پنج بعدازظهر مهندس شرکتی با نمای شیشهای در یکی از سربالاییها جردن بود و پنج بعدازظهر به بعد میشد یک پیانیست غرق در نوای سازش.
بعد از شام من داشتم گوشهی ایوان روبروی استخر،کتاب میخواندم، یکی از کتابهای آلبادسس پدس، یادم رفته است کدامشان. نگاهش افتاد به عنوان کتاب، برگشت سمت من و گفت:«آخ! این یکی از بهترین کتابهای این چندسال اخیر است که خواندهام. کجاشی؟» نگاهی به صفحه کردم و گفتم:«صفحه ۱۵۸.» زد زیر خنده که خب صفحه ۱۵۸ یعنی کجاش آخه دختر؟ خندیدم و جوابش را ندادم.
مهرماه من دانشجوی دو دانشگاه در دو سر شهر بودم! کلهام پرباد بود و ولع هزار چیز یاد گرفتن و مدرک رو مدرک گذاشتن داشتم. یکی از بعدازظهرهای هنوز آفتابی، داشتم بدو میدویدم آن طرف خیابان که سوار تاکسیهای خطی شوم که به کلاس آن یکی دانشگاه برسم، چراغ عابر قرمز بود و پراید سفید کوبید رو ترمز و راننده سرش را بیرون آورد که «ای بابا! تو که همون صفحه ۱۵۸ ای! بیا بالا بینم دختر، بیا بالا تا خودت را به کشتن ندادی و یک بدبختی را روانه زندان نکردی!»
بعدازظهر هنوز آفتابی مهرماه دور، رابطهی دوستانهی من و «ب» شروع شد، وسط خندههای «ب» که من تا حالا در زندگی دوستی نداشتم که یازده سال از من کوچیک تر باشه! هفتهی بعدش رفتیم سینما، دو روز بعدش در مطب دکتر ارتوپد که مادرش را آورده بود مرا دید که منتظرم تا نوبتم شود و دکتر زانویم را معاینه کند. وسط ناله مادرش که مسبب زانوی علیلشده مرا لعنت میکرد که دیگر نمیتوانم اسکی بروم و تنیس و بدوم گفت:«پیادهروی که میتونی بری.نه؟این پارک نزدیک خانهتان جان میدهد برای پیادهروی.»
«ب» در دایرهی هیچکدام از اکیپهای دوستان من نبود. نه هم مدرسهای و همدانشگاهی بود، نه همکار و همدغدغه، نه اهل وبگردی و وبلاگنویسی. برای خودش ساز دیگری بود، آقا مهندس کراواتزدهی خوشتیپی که میتوانست ساعتها از پیانو و عشقش به موسیقی کلاسیک حرف بزند. همه کارهایش منظم و مرتب و رو برنامه بود، هفتهای دوبار پینگپونگ بازی میکرد، هفتهای دوبار استخر میرفت، شبی دوساعت مطالعه میکرد، آخرهفتهها حتمن میرفت به مادربزرگ پیرش سر میزد، چهار دوست صمیمی داشت که از دبیرستان هم کلاس بودند، قفسه کتابخانهی اتاقش مملو از کتابهای جامعهشناسی بود و تاریخ ادیان و رمانهای غیرایرانی. تیزبین بود و هست و مو را از ماست بیرون میکشد، حواسش حسابی جمع جزئیات است و هیچوقت پیتزا را با کچاپ نمیخورد. سالی لااقل سه بار تعطیلات لااقل ده روزه میرود.
«ب» هیچوقت دوست صمیمی و خیلی نزدیک من نبود و نشد، اما همیشه دوست عزیز و امن بود و ماند. گاهی میشد دو سه ماه از هم خبر نداشتیم، بعد یهو تلفن میزد و میگفت« هنوز صفحه صدوپنجاه و هشتادی؟» بعد که میخندیدم میگفت شب برویم شام بیرون؟ من همیشه میگفتم تو با این زندگی طبق برنامه و منظم و مرتب چی میشود که یهو بیبرنامهریزی قبلی تصمیم میگیری شب برویم بیرون؟میگفت هنوز هم کمسنترین دوست منی، آدم باید برای «ترین های» زندگیاش منعطف باشد و بیخیال برنامه.
پدر و مادرش مرا زیاد دوست داشتند، کلهی پرباد و زندگی شلوغ پر از امید به تغییر را تحسین میکردند. از چندماه برای ناهار روز جمعه دعوتم میکردند، «ب» میآمد دنبال من، میگفتم میشه اول بریم قنادی؟ همیشه یک جعبه شیرینی برای پدر و مادرش میخریدم، مادرش چه سبزی پلوهای محشری میپخت. با مهربانی هی برایم میوه پوست میکند، پدرش چه مرد نازنین فرهیختهای بود.
«ب» یک وقتی تصمیم گرفت ازدواج کند، با همان نظم و برنامهریزی و دقت همیشهاش. گفتم عمرن زن نمیگیری، آدمها معمولن سر عاشقی و خریت با کله میروند تو دل همچین ریسکی، نه مدل تو با برنامهریزی و دقت و چارت تعریف کردن. گفت روز عروسیم باید بری رو میز لزگی برقصی به جبران این قطعیتت که من زن نمیگیرم، گفتم قبول! دو سه سال هی رفت و معاشرت کرد و چارت بالا پایین کرد و ایدهآل رو کاغذ آورد و آخرش یک روز گفت تسلیم! تو راست میگفتی! حالا باید برم رو میز برات لزگی برقصم؟ خندیدم که خیلی استعداد رقص داری آخه!
این سالهای مهاجرت دوبار سرزده آمد دیدنم. هربار تلفن را برداشتم و گفت عزیزدل صفحه صدوپنجاه هشتی من! من فلان شهرم، از اینجا تا آن شهر خرابشده تو چقدر راه است؟ با قطار باید بیام یا ماشین کرایه کنم؟مهمون که میخوای انشالله؟ دیدنش هر دوبار چه خوب بود، چه ذوقزده به دنبالش رفتم، هربار اخم کرد که واه واه! چقدر هم خوشگلتر شده واسه ما! نک و نالهات چیه از دوری آخه؟ هربار برایش خورشت قیمه پختم که میدانستم غذای محبوباش است، هربار تا صبح بیدار نشستیم و حرف زدیم، هربار صبح بغلش کردم که مرسی که سورپریزم کردی و سرزده یهو اومدی! هربار گفت هنوز هم کمسنترین دوست منی، آدم برای «ترینها» باید منعطف باشد و بیخیال برنامهریزی...
ما این همه سال هیچوقت همیشه و مدام از هم خبر نداشتهایم، گاهی دو روز در هفته باهم بیرون رفتیم، گاهی چندماه یکدیگر را ندیدهایم، گاه سه شب پشت سرهم چت کردیم، گاه چندماه نه تلفنی و نه چتی. میدانیم دوستی ما سرجایش هست، لازم نیست هی و مداوم از هم خبر داشته باشیم. نگران هم نمیشویم اگر چندماهی خبری از هم نداشته باشیم.
نگران نبودم که چند ماه است که ازش خبری نیست. حالا چندروزی میشود که چت کردهایم و گفته سرطان ناغافل آفتاده به جانش و به سرعت دارد سلولهای تنش را از بین میبرد، از شیمی درمانی بیحاصل، از اینکه حوصلهی جنگیدن با بیماری را ندارد وقتی میداند چندماهی بیشتر نمیماند و از تصمیماش برای اتانازی. من هنوز مبهوت و خشکزده خیره به مانیتور بودم که نوشت برای اتانازی دارد روانهی کشور نزدیک من میشود که شرایطاش مهیا است و دکتر آشنای فامیلی دارد همهچیز را هماهنگ میکند، از اینکه با همه دارد خداحافظی میکند و آرام است، یک جور عجیبی آرام است. نوشت دلش میخواهد برای آخرینبار کمسنترین دوستاش را ببیند، بعد فوری اضافه کرد«اگر دوست داری و سختت نیست...»
حالا قرار است یکی از روزهای احتمالن آفتابی هفتههای نزدیک، یکی از پیراهنهای قرمزرنگام را بپوشم که قرمز رنگ موردعلاقهاش است، رژلب قرمز بر لب بمالم و یادم باشد قرمزی کفشها با پیراهن هماهنگ باشد که دوستام نگاه جزئیبین دارد و روانهی بیمارستانی در یکی از شهرهای کشور نزدیک بشوم، بغضم را فرو خورم و نزنم زیر گریه، انگشتهای کشیدهی پیانیست بعدازظهرها را نوازش کنم، از ده سال دوستیمان بگوییم، یکی از کتابهای آلبادسس پدس را با خود ببرم و صفحهی ۱۵۸ را هرچی که بود برایش بخوانم، پیشانی تبدارش را ببوسم و بگویم چه دوست نازنین کمنظیری است و چقدر دلتنگاش خواهم شد ...میدانم که باز مدام شوخیهای ظریف خواهد کرد، خواهد خندید و با قدرشناسی همیشهاش تشکر خواهد کرد که آخرین خواستهاش را اجابت کردم و آمدم ...شاید بگوید از اینجا که بیرون رفتی، نزن زیر گریه، من ماندهام تو چرا کور نمیشی که انقدر اشک داری و چشمهایت همیشه نمناک است.من لابد باز بغض قورت خواهم داد و باز چشمهایم پر اشک میشود، او لابد باز خواهد گفت اوه! باز اشکش سرازیر شد، چقدر لوس و ننری تو آخه صفحه صد و پنجاه هشتی عزیزمن!
کاش واقعی نباشه ...
پاسخحذفچقدر منتظر هپی اندینگ بودم، اما نشد.چرا این روزها هر جا میرم همین جز این درد بی درمان چیزی نمیبینم؟
پاسخحذفامیدوارم حداقل آخرش واقعی نباشه.
پاسخحذفخرابم کردی...
سلام
پاسخحذفاومدم بگم که من که دوست از دست دادم می دونم چه درد وحشتناکیه با لبخند و ماتیک قرمز نگاه کردن به از دست رفتن بخشی از دلت. این بالا دیدم همایون نوشته کاش واقعی نباشه، یه دفعه به ذهنم رسید که ممکنه داستان باشه. کاش واقعی نباشه. اما نمی دونم درد نوشته انقدر زیاد بود، انقدر واقعی بود و آشنا که انگار میدونستم واقعیه. به هرحال اگه واقعیه، قرمز ترین ماتیکت رو بزن، گریه نکن اما اگر هم کردی، وانمود نکن که نکردی.
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
پاسخحذفچه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
غصه خوردم کلی :(
پاسخحذفبا لبهای به هم فشرده و سری که داغ شد، چند سطر آخر را خواندم
پاسخحذفبی انصاف! فکر می کنم کاملا در بیان چیزی که حس می کنی موفق بوده ای.
کاش یه طور دیگه تموم بشه
پاسخحذف:(
پاسخحذفب رو بیخیال. شما فعلا یك فكری به حال فونت وبلاگت بكن كه رسما كور شدیم با این رنگی كه گذاشتی...
پاسخحذفخیلی آدم جالبی هستی به خدا. من اینهمه برات كامنت گذاشتم به غیر ازیكی بقییه اش روتایید نكردی. واقعا برام جالبه . خوب اینكه همه داستانهات یك چیزی رو كم دارند از همینجا مشخص میشه كه چرا. چون نویسنده اش واقعا بی انصافه و از واقعیت فراری. من فقط واقیعت رو گفتم در مورد داستانهات. نه توهینی بود نه چیز بدی. به هر حال خواستم بگم داستان "هر آیینه سرشار از راز مگو هم كه از بینوایان و كوزت و خانواده تنارتیه اقتباس شده كه. البته قسمت اولش. قسمتگ دومش هم به جای
پاسخحذفژان والژان دختر خانم یك دل دارم و دو دلبر رو به میان آوردی. به هر حال باز هم میگم همش سعی داری در داستانهات دختر قهرمان داتسان همه چیز تموم باشه. اما بد جوری تو ذوق میزنه این شخصیت داستان.
مریم
هي ميام اينجا هي اينو مي خونم هي به خودم ميگم كاش واقعي نباشه و هي گريه مي كنم.
پاسخحذفاشک تو چشمهام جمع شد ... معمولا حوصله ام نمی گیره تو وب گردیهام متن بلندی رو بخونم اما نوشته ات از اول من رو جذب کرد و تا آخرش رو خوندم .... از صمیم قلبم امیدوارم که دوست ماهت خوب بشه و شیمی درمانیش جواب بده ....
پاسخحذفخانم مریم
پاسخحذفاز شما کامنت دیگری جز همین دو مورد ثبت نشده است.این عصبانیت شما در این کامنت هم برای من عجیب است و راستش کمی آزاردهنده.
:( همیشه آن چیزی که انتظار نداری پیش می آید.
پاسخحذفبیا بگو.. چی شد؟؟؟
پاسخحذفSalaam, Long time, no post. What' up? Hope u and your friend are doing fine
پاسخحذفچه پرشور، چه آرام، غم انگیز! عین خوده زندگی!
پاسخحذف