۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

...

«اون مال منه.» 
جمله‌هایی است که ادبیات آدم نیست. این جمله بالا، ادبیات من نیست. یا لااقل فکر می‌کردم که نیست. لحظه‌های بسیاری بود که وسط یک هم‌آغوشی، میان ناله‌های لذت، در گرمای دستی که می‌نشست رو دست همیشه سرد من یا پشت پچ پچه‌های تلفن مردی می‌گفت که مال او هستم یا می‌خواهد مال او باشم. گاهی جدی و منطقی سخنرانی غرایی می‌کردم درباب عدم اعتقادم به تصاحب و این جمله تمامیت‌خواهانه، گاهی با دلبری و لوسی حرف را عوض می‌کردم، گاهی با خنده می‌گفتم مگه من ماشینم؟ بستگی به حال و روز داشت و لرزش دلم برای آن دیگری. اما جمله‌ی « من مال توام» و تایید این مال دیگری بودن، در قاموس عاشقی‌ها و وسوسه‌های من یکی نبود. 

مردانی بودند که گفتند مال من هستند، گاهی خندیدم، دستم را بردم لای موهایشان و موها را به‌هم زدم و لبشان را بوسیدم. گاهی گفتم نه!مرسی! من ملک  و اموال نمی‌خوام. گاهی خندیدم که نمی‌یام خواستگاریت، نمی‌خوام. گاهی جدی سخنرانی غرایی کردم در باب عدم اعتقادم به تصاحب و این جمله تمامیت خواهانه، تن ندادم به تایید مال من بودن آن‌ها. 

آخر همین بهار، دوسال تمام می‌شود که مرد نرم و آرام مثل یک حلزون بی سروصدا خزیده است در زندگی من. با همین آرامش، بی ادعایی و نرمی یکی یکی سیم خاردارها و مرزهای من را تعدادشان سر به فلک می‌زند را عقب رانده است و از آدم سخت اعتمادی که من باشم، موجودی ساخته است با اعتماد صد و دودرصدی به خودش!

مرد شیوه‌اش، مدلش، نگاهش جور دیگری است. باهوش است، هوش چیزی است که من نمی‌توانم از آن بگذرم و هیچی به اندازه‌ی هوش، مرا جذب نمی کند. خیلی زود فهمید تنها راه ماندگار کردن منی که مثل ماهی لیز می‌خورم و بی‌سروصدا و ناگهانی رابطه را تمام می‌کنم یا کم‌رنگ، آزادی و رهایی مطلق است. مرد نخواست مال او باشم، نخواست فقط با او باشم، نخواست تنم مال او باشد فقط، هیچ قول تا همیشه‌ای نخواست.گذاشت همه رابطه را من تنظیم کنم. فرمان را داد دست من که من معلوم کنم رابطه کجا رود و همه این مدت آرام آرام، نرم و بی‌هیاهو خزید و خزید و خودش را نزدیک و نزدیک‌تر کرد و مرز پشت مرز کنار راند. 

هیچ کدام از مردهای مهم زندگی‌ام قبل این مرد نفهمیدند راه ماندگار کردن منی که لیز می‌خورم و می‌روم،رهایی مطلق است و عدم تعیین هیچ مرز و باید و نبایدی. مرد آدم لحظه نیست حتا، نگاهش به رابطه ما دم را غنیمت شمر نبود و نیست. پلان‌های بلندمدت دارد، پلان‌های ماندگار، چیزی که مرا بالاقوه می‌تواند به وحشت اندازد. اما آن‌قدر خوب بلد است نرم و آرام و صبور از پلان‌هایش بگوید که جای وحشت، ته دلت بلرزد از خوشی و به  اتفاق‌های ماندگاری فکر کنی که اصلن در نگاه و باورت نیست. مرد صبوری بلد است، عجیب صبوری بلد است ...

مرد اما دور است، گاهی فکر می‌کنم رمز ماندگاریش جز همه آن‌چه گفتم، دوری جغرافیایی هم هست.بعد فکر می‌کنم مزخرف است، مگر بار اول است که درگیر رابطه‌ای با مردی دور هستم؟ همیشه جایی عطش و لذت دیگر نبود، درک و همدلی هم، شور و اشتیاق هم ...

مرد حالا «نزدیک‌ترین» آدم زندگی من است ...من حالا «نزدیک‌ترین» آدم زندگی مرد هستم ...آن‌قدر نزدیک که خاطره‌ی تلخ روزهای هفت سالگی مرد را فقط من می‌دانم ...آن‌قدر نزدیک هست که تلخی هراس و حسادت سال‌های دور زندگی من را فقط او می‌داند ...مرد روزی گفت حتا اگر روزی ازدواج کردم با مرد دیگری یا درگیر رابطه‌ای جدی با مرد دیگری، دلش می‌خواهد هر کاری از دست او برمی‌آمد و هرغمی در زندگی‌ام بود به او بگویم ...من روزی به مرد گفتم حتا اگر با زن دیگری ازدواج کرد یا درگیر رابطه ماندگار شد، روی دوستی همیشگی من می‌تواند حساب کند و دلم می‌خواهد رابطه‌ی عمیق ما حفظ شود ...مرد این‌ را با حسرت و تلخی نگفت، من این را از روی ادب یا حسرت نگفتم ...هر دو آن‌قدر هم را می‌شناسیم که بدانیم کلمه به کلمه‌اش را از ته دل گفته‌ایم ...

قرارمان با مرد از روز اول این بود که هرکس خواست با دیگرانی هم‌آغوشی خواهد داشت و رابطه، هردو گفتیم در چنین صورتی، کلیات را می‌خواهیم بدانیم. مرد می‌گوید من عشق بزرگ زندگی‌اش هستم، لازم نیست این را بگوید...آن‌قدر واضح است که نه فقط من، هرکس که ما را می‌شناسد زود می‌فهمد مرد چقدر عاشق من است. مرد، آدم ماندگار زندگی من است، باورکردنش برای آن‌ها که مرا می‌شناسند سخت است که کسی ماندگار شود در زندگی من، مرد آدم ماندگار زندگی من است ...ماندگار ...آن‌قدر ماندگار که نزدیکی فیزیکی‌اش با زن دیگری دیگر دغدغه و خیال آزاردهنده‌ای نیست. گاه حتا می‌توانم هم‌آغوشی‌اش با زن دیگری را تصور کنم و ببینم ته دلم حسد نیست، نگرانی نیست، هراس نیست ...چیزی که بین من و مرد است، آن‌قدر منحصر بفرد و ناب و عمیق است که تصور هم‌آغوشی‌های موازی نمی تواند خدشه‌دارش کند هیچ.

مرد این اواخر وسوسه شد ...نه وسوسه تن دیگری فقط ... رابطه‌ی من و مرد آن‌قدر عمیق هست که راحت از وسوسه‌های جنسی به دیگری بگوییم و بدانیم نه قضاوت می‌شویم، نه حسود، نه چیزی در رابطه‌مان به‌هم می‌ریزد. وسوسه‌اش این‌بار عمیق‌تر بود ...وسوسه‌ای نه فقط برای تن زنی دیگر، برای هم‌صحبتی و هم‌فکری و معاشرت مدام و یک کلام رابطه‌ای فراتر از تن...مرد همیشه از زن زیاد حرف می‌زند، من رادارهایم آن‌قدر قوی هست که از همان دوسال قبل زود بفهمم که زن برای مرد فقط یک دوست نیست، که حسش به او عمیق‌تر است و جذابیت زن هم برای او بیش‌تر از یک دوست ساده. 

مرد وقتی می‌گوید وقت داری حرف بزنیم من می‌فهمم موضوع جدی است ...من سراپا گوش می‌شوم...مرد بی‌وقفه با صداقت حرف می‌زند و می‌گوید ...از نگرانی‌هایش، از وسوسه‌اش، از هراسش، از نبرد عقل و حسش ...مرد گفت زن عاشق او شده است، زیاد ...و او وسوسه شده است، بیشتر از همیشه ...مرد از حسن‌های زن می‌گفت که قاعدتن برای هر مردی وسوسه‌کننده است ...و از دلش که تا خرخره گیر من است... گفت گاهی آدم یک گلی می‌خوره، تقصیر دفاع است.بعضی وقت‌ها اما تقصیر کسی نیست، شوت آن‌قدر محکم هست که می‌رود تو گل. تو (یعنی من) همان شوت محکمی، رفته‌ای تو گل که دل من باشد. همه دل را مال خودت کرده‌ای، کاریش نمیشه کرد. مرد گفت همه این‌ها را کلمه به کلمه به آن زن دیگر هم گفته است ...

من این‌بار ترسیدم ...برای اولین بار در این دوسال ترسیدم ...هراس از دست دادن مرد ...بعد دیدم ته دلم حسد هست، تلخی هست، ترس از دست دادن هست، ترس کم شدن عشق مرد به خود، هرچی حس کوفت این‌جور لحظه‌هاست با هم هست ...ساکت شدم، خیلی ساکت ...گفتم هرچی تصمیم توست ...مرد گفت تصمیمی درکار نیست، من یک روزی تو را انتخاب کردم که آدم ماندگار زندگی من باشی، روزی که انتخابت کردم مطمئن بودم آن‌قدر حس من به تو متفاوت و عمیق هست که مقایسه اصلن بی‌معنا است دیگر و حرف انتخاب بین تو و دیگری، پای همه‌چیز این انتخابم ایستادم و می ایستم و می‌دانی و همیشه فقط تویی که مهمی و نبودنت مرگ...

من آرام نشدم ولی ...شب توی رخت‌خواب، بالش را بغل کرده تکیه داده به کوسن‌ها فکر می‌کردم و فکر ...یهو مچ خودم را گرفتم که توی ذهن دارم با لجاجت می گویم« اون مال منه، اون همیشه مال منه.» آدم خیال می‌کند بعد از همه تجربه‌ها و کشاکش‌ها و خودشناسی‌ها، آنقدر می‌شناسد خود درگیر رابطه‌اش را که این‌جور دیگر خودش را حیرت‌زده نکند. آدم خب خیال بیخود می‌کند... یکی ته دل من حالا لجوج و بی‌منطق می‌گوید «این مرد مال من است» و عین خیالش هم نیست که این جمله، ادبیات من نبوده و نیست ... من دلم نمی‌خواهد این مرد، روزی نباشد و یا کم‌رنگ‌تر باشد ...اصلن شاید یک رمز ماندگاری این مرد، این عزیزترین عزیز من همین اطمینان همیشه‌ی ته دل بوده است که او مال من است، همیشه مال من است ...به درک که می‌دانم«همیشه‌ای» وجود ندارد در جهان ...و مرد می‌داند خودش هم که هست ... و می‌دانم که هست ...و می‌خواهد که باشد ... و می‌خواهم که باشد ...


۸ نظر:

  1. چه ها که نمی کند این ادبیات ناخواسته
    خیلی عالی بود

    پاسخحذف
  2. ادبیات ناخواسته تنها تا زمانی که به زبان نیامده ناخواسته است،اگر بیان شود تکراری از شنیده های قبلی مرد خواهد بود از زبانهای دلبرکان دیگر.
    نابی این ادبیات ناخواسته را از بین نباید برد.اگر قصه اش عشق باشد از آهنگ صدایت "بمان" را خواهد شنید والا ناباورانه چندی دیگر میخکوب نبودنش خواهی شد...همانگونه که من شدم..

    پاسخحذف
  3. انگار اين رسم دنياست كه يك روز ادبياتي كه نداشتيم را تجربه مي‌كنيم. يك روز كاري را انجام مي‌دهيم كه انگار . . .
    ادبيان مال من رو من هم تجربه كردم اين پستتون رو خيلي خوب درك كردم

    پاسخحذف
  4. معلومه که خیلی آدم خودخواه و بی رحمی هستید.اصلا خوشم نیومد.

    پاسخحذف
  5. دوست دارم این حسادت ها رو، همیشه یه جایی وارد زندگیم شده که دلم لرزیده

    پاسخحذف
  6. می دونی؟ تاحالا با هیچ کس قدر تو همزاد پنداری نکردم در زندگی..
    کجای این قاره سبزی راستی؟ من دارم چند ماه دیگه میام پاریس که بمونم..

    پاسخحذف
  7. به واسطه دوستی، یکی از پست‌های شما رو که میل شده بود خواندم و همین سبب شد که سه صفحه کامل از وبلاگتان را بخوانم. تا رسید به این نوشته.
    خواستم بگم: اینکه چنین ادبیاتی نداشتی، معنیش این نیست که نمی‌خواستی داشته باشی یا اینکه واقعا در اعماق وجودت هم نداشتی. نکته اینجاست که تا حالا به آدم مناسب، و اون احساس خاص نرسیده بودی احتمالا. و حالا، اون چیزی که در اعماق وجودت بوده، خودش رو نشون داده. همه آدم ها، در نهایت شبیه هم‌اند، چون همه آدم اند.
    قلم قشنگی داره. موفق باشی و خدانگهدار...

    پاسخحذف