یادت هست گفتم بعد از تو دیگر من و دلم با هیچ کس کاری نداریم؟ حولهی لباسی سفید بلندم تنم بود، مچاله شده بودم روی پلههای چوبی زرشکی، از پشت پردهی اشک تار و محو میدیدمت. قلبم تیر میکشید، نه کنایی و استعاری، قلبم تیر میکشید.
دروغ گفتم و آن موقع ذرهای فکر نمیکردم دروغ گفته باشم و هیچ چیز تلختر و واقعیتر و دردناکتر از همان تک جملهای که با بدبختی از ته حلقوم با هزار هزار بغض گفتم نبود:«بعد از تو دیگر من و دلم با هیچکس کار نداریم.»
حالا کسی هست که صبحها با زنگ تلفناش و قربان صدقههایش بیدار میشوم، مرا میخنداند و تو بهتر از او حتا میدانی خنداندن من سخت است. وقتی که هست، خوش میگذرد، امنیت و لذت و آرامش و شور هست. وقتی که نیست، میدانم همیشه و هر لحظه هست.
ولی حتا وقتی هست لحظههای گذرا اما عمیقی هم هست که ته چشمهایش به غایت عمیقاش که از چشمهای تو هم عمق و قصههای بیشتری دارد، دنبال تو میگردم یا تهرنگ همان چیزهایی که خیلی سال پیش دلم را لرزاندی و بردی. او را از تو بیشتر و عمیقتر دوست دارم، میتوانی بیش از همه عالم روی او حساب باز کنی و مطمئن باشی که نمیگذارد آب توی دلت تکان بخورد، هیچ قدم پسی ندارد، قدمهایش همه رو به جلو است. دلپذیر و بذلهگو است، اخمهای گاه بیگاه ترسناک تو را هم ندارد. ولی لحظههای گذرای عمیقی هم هست که انگار هنوز بعد این همه سال جای تو خالیست و باید ته چشمهای عمیق کسی دنبال نشانهای از تو گشت. مسخره است، نیست؟
حفرهی خالی تو انگار با هیچ چیز پر نمیشود. صدایت، آنطور نرم و آرام...نگاهت، نافذ و عمیق و مهربان...دستهای کشیدهی بینقصات...شوری که مرا مثل پر کاه از روی زمین سفت زیرپایم کند و هزاران کیلومتر دورتر نشاند. تو همین کناری و من سالهاست نمیخواهم ببینمت، نه با بغض و هراس و کینه و تلخی، با آرامش و تصمیم عاقلانهای که خدشه به آن وارد نیست.
مدتهاست احوالت را هم دیگردورادور جویا نمیشوم،زمین زیر پای تو سفت بود و حالا سفتتر هم هست و میدانم مراقب خودت هستی. من هم جدیتر و مصممتر و آرامتر از همیشه دارم به زندگی خودم میرسم، پایم را روی زمین سفت بند میکنم و تصمیمهای بزرگ میگیرم. هفتهها و ماهها و سالها از مچالگی من روی پلههای چوبی که رنگ زرشکی خورده بود میگذرد، جای رفتنت هنوز گز گز و سوزش دارد،هیچ کس جای دیگری را نمیگیرد، ولی زندگی گذشت، میگذرد و خواهد گذشت و این لابد چیز خوبیست.
عالی بود
پاسخحذفبی نظیر...
پاسخحذف