۱۳۹۰ آذر ۳۰, چهارشنبه

دوستی‌های روی آب

در کمتر از یک ثانیه، شقیقه‌هایم تیر کشید. یکی از همان وقت‌های محدودی که تا کمتر از یک ثانیه قبل خوبم و سرحال، یا مستم و سرخوش و در کمتر از یک ثانیه سردرد می‌گیرم و حالم افتضاح می‌شود یا مستی به سرعت برق و باد می‌پرد و می‌رود دورها.. 

آشنای مشترک یک جمله نوشت:«مگر نمی‌دانی فلانی زن دارد؟» ...نه! نمی‌دانستم، از مخیله‌ام هم نگذشته بود، حدسش را هم نمی‌زدم هیچ، هیچ‌وقت کلمه‌ای از زنش نگفته بود. از کجا باید می‌دانستم؟ هیچ‌وقت از زبانش درنیامده بود که زیر سقف خانه‌اش، تنها نیست. همیشه دوست‌دخترهایی داشت، گاهی جدی، گاهی گذرا و سرسری. همیشه حرف از دختری بود یا دخترانی، نه زنی که تخت‌خواب و سقف بالا سر و روزمره را باهم شریکند.

چندسالی بود که دوست بودیم، دوستان مجازی از پشت چت. بعضی شب‌های طولانی و سرد زمستان‌ها از پشت پنجره‌ی سمت راست ایمیل زیاد گپ زده بودیم، از فیلم‌هایی که دوست داشتیم، سریال‌هایی که می‌دیدیم، آخرین کتاب دوراس یا آخرین ویدیو کلیپ فلان خواننده‌، مردانی که در زندگی من بودند و زنانی که در زندگی او بودند، شیطنت‌های سال‌های دور، کار و بار، دوستان مشترک ... همیشه  ضمیر جمله‌‌هایش اول شخص مفرد بود: بروم شام بخورم میام، دارم میرم خانه‌ی فلانی، مهمان دارم، بروم دیگر بخوابم، تابستان که رفته بودم شمال، تلویزیون تازه‌ای که خریده‌ام ... هیچ‌وقت جمله‌هایش برویم شام بخوریم، تابستان که رفته بودیم شمال، تلویزیون تازه‌ای که خریدیم یا مهمان داریم نبود. 

گاه‌گداری میان این چت‌های گاه کوتاه و گاه طولانی سال‌ها، لاس زدن‌های نرم و آرامی هم بود. هیچ‌کداممان نمی‌خواستیم مخ دیگری را بزنیم یا رابطه‌ی دیگری داشته باشیم، هرکس زندگی خودش را در دو سوی مرزهای دور داشت. دوستی صمیمانه‌ی بی‌توقع و دردسری بود، گاهی هم شیطنت و لاس زدن نرم و آرامی می‌آمد آن وسط خودی نشان می‌داد و می‌رفت. 

او برای من از دختری می‌گفت که دلش را برده و نمی‌شد پا پیش گذاشت، که دختر با دوست او رابطه‌ای دارد. من برایش از عشق سال‌های دور و سوختن می‌گفتم، او از خشم و حرصش از دوست‌دختر که با آن‌که قرار بوده تعهدی نباشد اما در دایره‌ی دوستان صمیمی او هم‌بستر پیدا می‌کند، من از اینکه درکش می‌کنم و می‌دانم چقدر مهم است آدم در دایره‌ی معاشرین نزدیکش احساس امنیت کند، بداند پشتش را که به جمع کرد مردم به پارتنر او پیشنهاد نمی‌دهند و پارتنر برای آن‌ها دلبری نمی‌کند. و هیچ‌وقت حرفی از ازدواجش نزد، هیچ‌وقت کوچک‌ترین نشانه‌ای از تاهل بروز نداد.

من سال‌ها با پیش‌فرض غلط، حرف‌های او را می‌شنیدم. با پیش‌فرض غلط راهنمایی می‌کردم و مشاوره می‌دادم، هم‌دردی می‌کردم و تایید...سال‌ها یک بخش مهم زندگی او را نمی‌دانستم و اگر می‌دانستم حتمن بعضی همدردی‌ها، راهنمایی‌ها و موضع‌گیری‌هایم فرق می‌کرد. وقتی از خیانت دوست‌دختر می‌گفت، لابد نمی‌گفتم می‌فهممت و درکت می‌کنم...لابد می‌پرسیدم مگر خودت خیانت نمی‌کنی به همسرت؟ مگر او می‌داند تو دوست‌دختر داری که حالا خونت به جوش آمده از خیانت دیگری؟ رطب خورده که منع رطب نباید کند! 

اتفاقی نیست، قایم کردن مساله‌ی مهمی مثل متاهل بودن اتفاقی نیست...من باور نمی‌کنم تو حتا از مارک بستنی موردعلاقه و رنگ روتختی محبوبت هم در ساعت‌ها گپ زدن بگویی و یادت برود بگویی که راستی بابا! من زن دارم...انتظار زیادی نیست در دوستی که بخواهی کلیدی‌ها را بدانی. آدم‌ها دروغ می‌گویند و پنهان‌کاری می‌کنند، من اما با«دروغ‌های سرنوشت‌ساز» و «پنهان‌کاری‌های کلیدی» نه کنار میایم نه می‌بخشم. توهین به شعور آدمیزاد، سواستفاده از اعتماد دیگری هزار شیوه دارد و این پنهان‌کاری‌ها، یکی از بدترینش است برای من. کمی عمیق‌تر هم که نگاه می‌کنم، این نگفتن‌ها برای من نشانه‌‌ای از زیرپوستی‌های دیگری است. هیچ‌وقت از مردان و زنانی که یار را در پستو پنهان می‌کنند، خوشم نیامده است. آدم‌هایی که انگار درد «تجردنمایی» دارند، نمی‌خواهند تا ابد هیچ امکان لاس و رابطه‌ی بالقوه‌ای را از دست بدهند. آدم‌هایی که برای من معنای سودجو در روابط هستند، سودجویی هم هزار شیوه و کلک دارد، یار در پستو پنهان کردن هم یک‌جورش.

از وقتی فهیمده‌ام، از دو سه نفر آشنای مشترک از زنش پرسیده‌ام. می گویند ازدواج‌شان ظاهرن خوب و موفق است، روابط‌شان دوستانه و خوب. سه ایمیل آخر مرد را جواب نداده‌ام، جواب پی‌ام‌های چند هفته‌ی اخیرش را نمی‌دهم، می‌دانم باید ایمیلی کوتاه بزنم و بگویم چرا دیگر این دوستی را نمی‌خواهم، بنویسم که من از کنار دروغ‌های سرنوشت‌ساز و پنهان‌کاری‌های کلیدی بی‌خیال و آسان نمی‌گذرم و بگویم ترجیح می‌دهم تا مدتی نامعلوم و شاید همیشگی با او مکالمه‌ای نداشته باشم.

من از همه‌ی ایمیل‌های سرنوشت‌ساز صریح اینطور هم گریزانم، نوشتن‌شان را تا بشود به تعویق می‌اندازم، جان می‌کنم به همان شیوه‌ی «نه سیخ بسوزد، نه کباب» راهم را بکشم و گم وگور شوم. ولی خب! جایی از ذهن هی سیخونک می‌زند که چیزی هم است به اسم «حق دانستن دیگری» و «وظیفه‌ی انسانی» با کورسوی امیدی که شاید یاد بگیرد و با این شیوه‌ با دوستی‌های بعدی و در راه برخورد نکند...خوش خیالی است شاید سیخونک ذهن...نمی‌دانم، کلافه‌ام.

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

زن درون آیینه ...

سال دارد نو می‌شود، من هم دارم یک‌سال پیرتر می‌شوم. این را تار موی سفید دوازدهم می‌گوید و روزی در تقویم آخرین ماه سال... گاهی که  جلوی آینه دستم گوشواره به دست نزدیک گوش است، یا وقت زردچوبه زدن به پیازهای خردکرده در ماهیتابه یا پیاده‌روی‌های تا سرکار در صبح‌های سرد این ماه آخر فکر می‌کنم به سالی که رفت، سالی که می‌آید، تار موی سفید دوازدهم و تقویم که می‌گوید یک سال پیرتر داری می‌شوی. 

هنوز هم «گنجشک روزی‌ام.»  وقتی در هجده سالگی اولین حقوقم را گرفته بودم و ذوق‌زده‌اش بودم بابا اسم مرا گذاشت گنجشک روزی ...اولین حقوق من پنجاه و شش هزار تومان بود، پولی نیست، همان موقع هم پولی نبود، من ذوق‌زده اش بودم اما ...بابا با لبخند گفت گنجشک روزی هستی و مثل یک گنجشک کوچک، با داشته‌ی اندکت شادی...هنوز هم همینم...نه رویای پولدار شدن دارم، نه قصدش را، نه راه و رسمش را بلدم و نه می‌خواهم یاد بگیرم...هنوز هم مثل یک گنجشک کوچک از داشته‌های اندکم خوشحالم و بلدم با دوست‌داشتنی‌های کوچک‌ام خوشحالی کنم...با یک جاشمعی رنگ رنگی کار دست، با روتختی سفید و آبی تازه، با یک دسته گل لاله که از گل‌فروشی محل خریدم، بوی زعفران سابیده‌ای که مامان فرستاده است و رژلب تازه‌ی سرخ رنگم...همین‌قدر قانع...

هنوز هم جاه‌طلب نیستم، هنوز هم ته ذهن جاه‌طلبی برای من بیشتر بار منفی دارد تا مثبت... هنوز هم خودم را با خودم مقایسه می‌کنم فقط و فکر می‌کنم پس رفته‌ام و شده‌ام پیچ و مهره‌ی گم و گوری در «سیستم» ...هنوز هم نه می‌خواهم مدیر شوم و صاحب کار و نه مسئولیت‌های گنده‌ی برعهده بگیرم...آسه می‌روم، آسه می‌آیم و گاهی صورتم درهم می‌رود که نچ نچ! خلاقیت کشته شد و شهید شد و رفت ...بعد بعضی روزها یهو خلاقیت دمی تکان می‌دهد از سویی و نیش من تا بناگوش باز می‌شود و فکر می‌کنم مشتی زدم به تو ای «سیستم» که مرا پیچ و مهره کرده‌ای و باز همان روتین کاری است و سیستم و من یک پیچ و مهره‌ی گم‌وگور...

دیگر ولی آدم‌ها مرا به هیجان نمی‌آورند...مدت‌هاست دیدن آدم تازه‌ای هیجان‌زده‌ام نکرده است که بعد دیدنش دوست داشته باشم درباره‌ی او حرف بزنم، از آشنایی با آدم تازه‌ی هیجان‌انگیز و دوستی خوب تازه ذوق کنم...نه! آدم‌ها دیگر مرا به هیجان نمی‌آورند...اما هیجان‌های فسقلی دیگری هنوز هست...هیجان کشف کافه‌ی تازه‌ای که فنجان‌های نقش‌ونگاردار سفالی دارد یا هیجان خرید یک شال رنگارنگ گرم و نرم یا شنیدن «دوستت دارم» از او...هنوز...درسومین سال ...

عارضه‌ی «بحث نکردن» و کنار کشیدن خودم از «گروه»، «اکیپ»، «گنگ»ِ و طرفداری‌ها و مخالفت‌های دسته‌جمعی که از چندسال قبل شروع شد، دیگر صددرصدی شده است... همین دو سه روز پیش یکی جایی تقریبن سرم داد زد که چرا من رک و شفاف موضع نمی‌گیرم ... ته دلم گفتم حالی دارید والا! ...من هیچ‌وقت آدم محبوب هیچ دسته و اکیپ و گروهی نبودم، چون حرف خودم را می‌زنم، کار خودم را می‌کنم، راه خودم را می‌روم و حس کنم جایی لنگی اساسی دارد، آرام و در سکوت می‌روم...

هنوز هم دعوا نمی‌کنم و نمی‌فهمم آدم‌ها چطور می‌توانند به سروهیکل هم گه پرتاب کنند و سرهم داد و هوار کنند، فحش  بدهند و یک ساعت بعد دست در دست هم بروند خرید یا روی یک کاناپه بنشینند و سریال ببینند... هنوز هم به محض اینکه حس کنم کسانی مرا عضو یک گروه و جمع مشخص محسوب می‌کنند، برآشفته می‌شوم و راهم را می‌کشم و می‌روم... 

دیگر ولی تحمل آدم‌های بددهن حتا اگر بددهنی‌شان با چاشنی شوخی و خنده و بامزگی باشد را ندارم...فکر می‌کنم دقتم روی انتخاب کلمه بیشتر شده است، قبل انتخاب واژه‌هایم در حرف زدن و نوشتن  فکر می‌کنم و حواسم خیلی جمع «واژه» شده است...هنوز هم راحت آدم کنار می‌گذارم، سخت‌گیرتر شده‌ام، کم‌تحمل‌تر وقتی مرزهایم دور باشد از دیگری...آستانه‌ی صبرم در برابر دروغ و به‌خصوص «دروغ‌های هماهنگ‌شده» صفر شده است...زیرصفر شاید حتا...

دلتنگی همه‌ی این‌ سال‌ها خزیده است زیر پوست من ...دلتنگی، در رگ‌های من جاری است دیگر...دلتنگی‌های تصویر در تصویر، پاره پاره، خودم کولی‌وار از این شهر به آن شهر، از این کشور به آن کشور و آن‌ها که برایم مهم‌ترین و عزیز‌ترین، هیچ‌یک در جغرافیای کولی‌وار زندگی من نیستند...و بخشی از کلافگی‌ زیر پوست هم از همین هست که خودم اینجا و مهم ترین‌ها گوشه کنارهای دور از من و دور از هم و هرکجا که رو می‌کنم، پشت کرده‌ام به دیگرانی...

آدم احساسات غلیظ و شدید نیستم، با لااقل یک متر فاصله می‌ایستم و نگاه می‌کنم به آدم‌هایی که فوران احساسات دارند و شدیدند، با همه‌ی جذابیت‌هایشان ته ته‌اش پس‌زننده هستند برای من ...دست اخر می‌ترسانند مرا و خارج از تحمل من می‌شوند...دیگر تعقل و آرامش آدم‌ها را برای یک ساعت هم با فوران احساسات تاخت نمی‌زنم . من آدم ریسک‌های بزرگ، طرفداری‌ها و مخالفت‌های شدید، ایمان‌های از ته دل، آزمون های دشوار، دوراهی‌های سرنوشت‌ساز و قمار کردن نیستم... 

گاهی به وقت تلف کرده برای آدم‌هایی که بعدتر تو زرد از آب درآمدند، کاری که باب میل نیست، حرکتی که اشتباه بوده است فکر می‌کنم و دیگر ذهنم با سخت‌گیری یقه‌ام را نمی‌گیرد و مواخده‌ام نمی‌کند...کابوس می‌بینم گاهی باز، کابوس‌هایی پر از گلوله، انفجار، بوی باروت، هراس، فرار و با صدای فریاد خودم بیدار می‌شوم و بالشی که خیس است...نگرانم مدام...نگرانی‌هایی درهم تنیده با دلتنگی ... 

«م.ح» به دوست چندین و چند سال بزرگ‌تر از من گفته چه خوب که با من انقدر صمیمی و نزدیک است، چون من آدم سختی هستم ...«م.ح» خودش حالا هشت سال است دوست من است و با همه‌ی سختی‌هایم، مرزهایم، پیچیدگی‌هایم دوست عزیز من مانده است و تحملم کرده است حتمن جاهایی...هنوز هم آدم سختی هستم، سخت‌تر شده‌ام شاید حتا و دلخوشم به دوستی‌هایی که تعداد سال‌هایشان حالا یا دورقمی شده است یا به زودی می‌شود و اهل دوستی‌های به عمق نیم میلی‌متر نیستم...اسم آن‌ها برای من هنوز آشنایی است فقط و نه دوستی...

هنوز اسیر و شیفته‌ی جادوی نوشتن و کلمات‌ام...هنوز در سرم جمله‌های جادویی فاطمه مرنیسی مدام تکرار می‌شود که «بنویسید تا جوان بمانید. کرم مرطوب‌کننده را دور بریزید، نوشتن بهترین درمان برای هر درد و درمان چین و چروک است. تنها کاری که از نوشتن برنمی‌آید، جلوگیری از سفید شدن موهاست. برای آن باید حنا استفاده کنید. اما یاد بگیرید روزی یک ساعت بنویسید. هرچیزی که به فکرتان می‌رسد. حتا می‌توانید به اداره‌ی برق نامه‌بنویسید و بگویید چراغ برق روبروی خانه‌تان سوخته است. نمی‌توانید تصور کنید نوشتن چه تاثیری روی پوست‌تان دارد. چین و چروک‌های کنار لبتان و اخم بین ابروهایتان کم کم کنار خواهد رفت، چشم‌هایتان بازتر خواهند شد و با همه‌ی این‌ها آرامش درونی خواهد آمد. در خاورمیانه نوشتن، ارزان‌ترین و عمیق‌ترین نوع کشیدن پوست است. در این کشورها همه‌چیز از رژیم‌های سیاسی گرفته تا آلودگی‌های ایدئولوژیک و اقتصاد همه دست به دست هم می‌دهند تا زن را قبل از آن‌که زمانش برسد پیر کنند.هفته‌ای یک بار به او شوک عصبی می‌دهند، ماهی یک‌بار حمله‌ی قلبی.همه با هم کاری می‌کنند که از بیست و پنج سالگی موهای زن سفید شود و بعد از  بیست سالگی حداقل سالی پنج چین و چروک به چین‌هایش اضافه شوند.» 

زندگی می‌گذرد...با سختی‌های تمامی‌ناپذیرش، دلخوشی‌های ساده‌اش که رنگ می‌پاشد به روزمرگی، با جبر جغرافیایی و مصائب و نگرانی‌هایی که اگر اهل خاورمیانه باشی تا ابد گریبان گیرت است و من  دیگر نه می‌خواهم چیزی را عوض کنم، نه فیلی هوا کنم، نه کن فیکونی کنم و نه وسط هیچ میدان بزرگ تغییر و تحولی باشم... دلخوشم با بوی خوش قهوه‌ی صبحگاهی، صدای آرامش‌بخش مرد و انتظاری که بالاخره دارد به پایان می‌رسد، شعر خوبی که همین امروز خواندم و زمزمه‌اش می‌کنم و مهربانی بی‌دریغ او...گفته بودم که، گنجشک روزی‌ام.