دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. دلم برای بودن با مرد، مهربانیها، حضور حمایتگر و خندههای مرد چندان تنگ نشده است. دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است.
آشپزی برای مرد، مراسم آیینی خاص خودش بود. خوش خوراک بود، قویالجثه و خوشبنیه. از همان اول مرز کشید که اگر من آشپزی میکنم، همهچیز به شیوهی من باشد و اگر او آشپزی میکند، همه چیز مدل او.همان روزهای اول دستش آمد که من هله و هولهخور نیستم. به جای چیپس و ناچو و پاستیل و شکلات، وقتی برای آشپزی شبانهاش خرید میکرد، یک قرص نان گرد و خوشطعم ترک و کرهی شور میخرید. با قد خیلی بلندش مثل پر کاه بلندم میکرد و مینشاند روی بلندی یکی از کابینتها. یک بطری شراب قرمز باز میکرد، شراب را با این بطری بازکنهای ژیگولی باز نمیکرد. یکی از آن بطری بازکنهای قدیمی و لاتی داشت، میچرخاند، بطری را میان دو پا میبرد و چوب پنبه را در یک حرکت بالا میکشید و درمیآورد. خطا نداشت، هیچ وقت چوب پنبه از وسط نصف نمیشد.
تختهی بزرگ چوبی را بیرون میکشید. دو گیلاس را از ته قفسهی شیشهای بیرون میآورد و برای خودش و من شراب میریخت. نان گرد ترکی را روی تخته میبرید، برایم لقمهی بزرگی از نان و کرهی شور میگرفت و میگفت با شراب بخورم تا او آشپزی میکند. لپتاپش را میآورد در آشپزخانه، با آشپزی موسیقی جز و بلوز دوست داشت. وقت آشپزی یک شلوار جین راحت و یک تیشرت کهنه بر تن میکرد، اگر هوا گرم بود تیشرت را هم درمیآورد و با شلوار جین اینور آنور آشپزخانه میچرخید و بساط آشپزیاش را جور میکرد.
من همه چیز را ریز خرد میکنم، خیارها و پیازها و گوجهها و فلفل دلمهها و قارچهای سالادها و غذاهای من همه ریز و یکدستاند؛ مرد همه چیز را درشت خرد میکرد. فلفل دلمهها زیر دستهای قوی مرد از وسط نصفه میشدند، تخمههایشان در یک حرکت دور ریخته میشد و هر نیمه تنها به سه قسمت تقسیم میشد. چاقو فقط یک بار از میان قارچهای بزرگ رد میشد و گوجههای سفت زیر دست او هرگز آب نمیانداختند.
پاهایم را تاب میدادم، لقمهی بزرگم را گاز میزدم، جرعهای شراب مینوشیدم و در جوابش که میخواست تعریف کنم روزم را چطور گذراندهام، وراجی میکردم. وسط وراجیهایم همانطور که قاشق چوبی آشپزی دستش بود، سرش را جلو میآورد و آرام میبوسیدم. بعد لبش را میبرد سمت گیلاس شراب من و از گیلاس
من جرعهای شراب بالا میانداخت.
غذاهای من همه کمچرب و کمنمکاند؛ مرد اما روغن و نمک رابا دست و دلبازی روانهی قابلمه و ماهیتابه میکرد. وقت آشپزی او که میشد معمولا مرغ و گوشت را هم قاطی غذا میکرد و میگفت میمیری بس که فقط سبزیجات میخوری و در اثبات خودش میگفت ببین! رنگت پریده است! یک روز از همان پیشخوان کابینت، وقتی پاهایم را تاب میدادم دیدم که کتاب «۲۰۰ رسیپی غذاهای گیاهی مقوی» خریده است و پشت دو کتاب آشپزی پروپیمانش که از مادربزرگش ارث رسیده بود، قایم کرده است. دلم؟ غنج رفته بود.
پاستا را با سس گوجه و ریحان پروپیمان درست میکرد، لابلای سس قطعههای درشت کدوی سبز، قارچ و پیازچهی تازه. بطری شراب را برمیداشت و روانهی سس میکرد. تاپاس درست میکرد: فلفلهای دلمهی نمک سود، قارچ با سس سیر، بال مرغ آغشته به سس کنجد...ملاقه را با مهارت با فاصله از ماهیتابه می گرفت و مایهی پنکیک را سرریز میکرد، پنکیکهای او همه ترد و یکاندازه و خوش طعم بودند. کوسکوس را با بادمجان کبابی، قارچ و جعفری ساطوری درست میکرد، دست آخر یک لیموی ترش را با یک حرکت روی غذا میچلاند.
همیشه وقت آشپزی هزار ظرف و قاشق و ملاقه کثیف میکرد،با حیرت میگفت چطور انقدر کم ظرف کثیف میشود وقتی تو پختوپز میکنی؟ زبانم را درمیآوردم نشانش میدادم و میگفتم چون مثل تو کثیف و خنگ نیستم. کف پایم را که روی کابینت تاب میخورد میگرفت فشار میداد. میخندیدم، همان جور که کف پایم دستش بود، پا را بالا میبرد و رانم را میبوسید.
غذا که آماده میشد اما اجازه میداد من وارد قلمرو شوم و دخالت کنم. با تحسین نگاهم می کرد که غذاها را در ظرف مناسب میریزم و خوشگل تزئین میکنم، میخندید و میگفت نیمرو را هم جوری خوشگل میکنی که آدم توهم میزند دارند استیک با سس قارچ میخورد. به او اگر بود غذاها را همانجور با ماهیتابه و قابلمه سر میز میآورد. گاهی تلاشهای مذبوحانهای برای تزئین میکرد: دو برگ جعفری روی پنکیک، سیب زمینیهای درشتی که یک دست نبودند کنار فیلهی مرغ.
دوست داشت وقت غذا خوردن تماشایم کند، اگر کم میخوردی ناراحت و دلخور میشد. با او همیشه باید خوشخوراک و شکمو بودی. دلم برای مرد و مهربانیها، حضور حمایتگر و خندههایش چندان تنگ نشده است. مرد دنبال چیزی بود که من نمیخواستم، دستکم آنوقت نمیخواستم. امروز اگر بود و بودم و آن خواستهها را داشت، شاید قبول میکردم. همه چیز زمان است...زمانهای دو آدم رابطه اگر با هم چفتوجور نشود، باید خداحافظی کرد. زمان چیز بیرحمی است، امروز فکر میکنی هرگز فلان چیز را نمیخواهی و سال آینده دلت غنج میرود برای همان فلان چیز. آدمها به ندرت آنقدر خوششانسی میآوردند که زمانشان با هم هماهنگ شود و خواستههایشان در آن زمان مشخص شبیه به هم. دل یکی میشکند، یکی چاره را در رفتن میبیند، یکی ناچار تمام میکند و بعضیها هم ناچار تن میدهند...همش زمان است... دلم برای مرد و مهربانیها و حضور حمایتگر و خندههایش چندان تنگ نشده است، دلم برای تماشای مرد وقت آشپزی با شلوارجین راحت و دستهای بزرگ و قویاش که چاقو را بر تن فلفل دلمهها مینشاند اما تنگ شده است، زیاد.
والا اینجور که شما نوشتین دل ما هم برای ایشون تنگ شد D:
پاسخحذفچقدر دوست داشتنی نوشته بودی نابهنگام جان:)
پاسخحذفمنم دلم از این مردها خواست :)
پاسخحذفدلم؟ غنج رفته بود.
پاسخحذفبا پست اولی که ازت خوندم آدرستو اضافه کردم به لیست وبلاگ گردی هام . هفته را به نام تو نامگذاری می کنم
پاسخحذفخیلی زیبا نوشتید نا بهنگام
پاسخحذفعــــــــــــــالی
پاسخحذفخیلی قشنگ بود :)
پاسخحذفعالی بود این پست و چقدر خندیدم با کامنت اول. که اینطور که نوشتی دل ما هم تنگ شد :))) واقعن حق مطلب را ادا کرده بود. عالی بود انسجام این پست .
پاسخحذفهربار میام این پست رو می خونم و هر بار نم نم اشکام تبدیل میشه به هق هق.........
پاسخحذف