یکم: فکر میکنم ...به همهی روزهایی که برایش نوشتم یا گفتم:«منتظر تو خواهم بود» و نمیدانستم انتظار بیحد و مرز و تاریخ مشخص، چقدر وحشتناک است. بعضی صبحها زیر دوش حمام از خودم میپرسم غم و رنجاش چقدر طول خواهد کشید؟ غم و رنجش جنس عجیبی دارد؛ زیرپوستی محض است، زنده است و بالغ. کاملا تحت کنترل خودم است، هیچوقت انقدر بالغ و کامل به غم و رنجی احاطه نداشتهام. گاهی پسش میزنم، گاهی خودخواسته پیش میآورمش، گاهی آرام آرام مینوشمش، گاه به غیظ لحظهای دچار میشوم، لبهایم خشک میشود، چیزکی مینوشم...حتا در خلوت پس ذهن خودم هم ذرهای تقصیر را به گردن او نمیاندازم یا خودم. مبارزهی میان من و او نیست. اصلا مبارزهای در کار نیست.یک حقیقت شفاف و بی تبصره و چرا و اما و اگر است: باید میآمد، نیامد، نشد.
دوم:چهار صبح چند روز قبلتر از خواب بیدارم کرد، دستم را آرام به لبهایش مالید و بوسید.گفت:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» این همه وقت است که شیرجه زدهام به بزرگترین قمار زندگیام، عجیبترین و شدیدترین و غیرقابل پیشبینیترین و سختترین رابطهی زندگیام.سخت گرفتار ماجرا شدهام. سخت گرفتار و تنیدهی من شده است. حرف میزنیم، ساعتها، روزها، هفتهها، ماهها ...بیپرده، صریح، با صداقت غریبی که هیچکدام هیچوقت در مواجهه با دیگران نداریم. روزی همان اولها که من هنوز با پا پس میکشیدم و او جلو میآمد گفت:«تو آخرین قمار زندگی منی.» با آن ذهن پیچیدهاش که درگیر نشانهها است میگفت سرنوشت من، بستگی به سرنوشت تو دارد. من میگفتم نه ندارد، حرف بیخودی است. دیشب خودم را در آیینه نگاه میکردم، پیراهن خواب بر تن، با پوستی رنگپریده و چشمهایی که خسته بود. زیرلب به تصویر خود در آیینه گفتم:« سرنوشت من بستگی به سرنوشت او دارد انگار.این همه وقت است با او در اوجی.»
همه چیز با او بودن «شدید» است، حرفها، بوسهها، همآغوشیها، حسها، شک و تردیدها، دلبستگیها، هراسها، بغضها، شادیها، خندهها، گریهها ...و من که «شدید نبودن» مهمترین ویژگیام بود، میان این همه شدت که هنوز از تحلیلش عاجزم گاهی همانطور که ردیف دامنها و بلوزها در کمد را بالا و پایین میکنم- که حالا از همهشان انگار تنها روزهایی باطل فرو میریزد و بس- فکر میکنم به مردی با موهای تقریبا جوگندمی و عرض زندگی به غایت پروپیمان که روزی مرا شناخت و ناگهان حس کرد که در جهان چیز دیگری جز عشق وجود ندارد و حالا چهار صبح مرا از خواب بیدار میکند، دستم را میبوسد و میگوید:« این همه وقت است که با تو در اوجم.»