صبح:
از صدای بلند پیرمرد که درست کنار پنجرهی خانهی من سرش را بالا برده و قربان صدقهی روزانهاش را برای طبقهی بالا داد میزد، بیدار شدم. اولینبار که صبح با این صدا از خواب پریدم، آشفته ربدوشامبر ساتن سفیدم را تنم کردم، بندهایش را گره زدم و با موهای ژولیده رفتم دم در تا بپرسم آقا! اینجا را با سر گردنه اشتباه گرفتی مگه؟
پیرمرد چروک عصا به دست سرش را بالا برده بود و از طبقه ی بالا پیرزن چروک موسفید سرش را بیرون آورده بود، چشمهایشان برق میزد و قربان صدقهی خوبی در خنکای اول صبح در فضا بود. دلم نیامد چیزی بگویم، لبخند زدم، صبح بخیر گفتم و برگشتم تو. پیرمرد هفتهای دو سه بار صبحهای زود سروکلهاش پیدا میشود و کلهی پیرزن طبقهی بالایی بیرون میآید و قربان صدقه و حال و احوال را داد میزنند. من را یاد فیلمی که برنامه کودک زمان بچگی ما نشان میداد میاندازند؛ همان دختر کوچکی در بالکن خانهای در شهرک اکباتان که عروسکاش پایین افتاده بود، در خانه هم قفل بود و پیرمرد عصا به دستی که رد میشد دربدر دنبال راهی بود که عروسک را برای دختربچه بالا بیاندازد. اسم فیلم؟ معلوم است که یادم نیست.
دست و رویم را میشورم، یک کپسول آبی روشن قهوه را برمیدارم، تانکر قهوهجوش را پر از آب میکنم، کپسول را جا میدهم و دکمهی فنجان بزرگ را فشار میدهم. فنجان قهوه به دست یک گوشهی کاناپه ولو میشوم، پاهایم را دراز میکنم روی کوسنی که هدیهی «م ح» است؛ وقتی در حال روحی افتضاح هر دومان بعد از مدتها برای اولینبار هم را دیدیم. « م ح» گفت:« فکر میکردم شاید دیگر تا سالها هم را نبینیم.» من هم همین فکر را کرده بودم و کم داشتم حضورش را ...چند روز پیش برایش ایمیل زدم که نگرانشم و حالش خوب است یا نه. در وبلاگش نوشته چهار روز است نمیداند به ایمیلم چه جوابی دهد، و من از آنها نیستم که بشود یک جواب یک کلمهای بهم داد. او حواسش همیشه به من هست، من حواسم به او همیشه هست، برای هم مهم بوده و هستیم و ما هرگز حتا تلفنی حرف نمیزنیم.
ظهر:
بدم میآید از نوشتن دربارهی این همه خون، کشتار، خط و نشان، تهدید، تحریم، چرت و پرتهای صنار سهشاهی...هوای اتاق گرم و شرجی است، پشت پیراهنم خیس عرق به تنم چسبیده است و این شرجی خفهکنندهی هوا بیشتر یادم میآورد و دینگ دینگ در کلهام می کوبد که بدم میآید از نوشتن دربارهی این همه خون، کشتار، خط و نشان و تهدید ...
یک لیوان چای میریزم، تصور خواندن چای داغ در این هوای خفه و گرم چندشآور است. اما صدای مامان بزرگم در گوشم هست که میگفت هیچ چیز مثل چای عطش آدم را از بین نمیبرد و تجربه نشان داد که راست میگوید.
کلهام را دوباره در مانیتور میکنم. توئیتر را بالا و پایین میکنم که یهو میبینم یکی از کسانی که فالوئرش هستم از خواندن مجموعه کتابی نوشته است که سالها پرفروش بود و هست. پرت میشوم به یک تابستان دور، خیلی دور، آن قدر که اصلن تصویرهای آن تابستان و آن آدم لابلای قفسههای گردوخاک گرفتهی ته مغزم از یاد رفته بودند.
زیر لب پووووووف بلندی میکشم و حس میکنم باید بلند شوم راه بروم. همانجور که بالکن دراز را راه میروم مغزم رژه میرود. تابستان آن سال خیلی دور که من هجده نوزده ساله بودم، مرد را که مترجم این کتابها است در کتابفروشیای در خیابان انقلاب دیدم. با پسر دوست مامانم که همسنوسال بودیم رفته بودیم کتاب بخریم، کتابهایی که مرد مترجمش بود آن سال بدجور گل کرده بود و در میز پرفروشها بود. داشتیم میگفتیم این روی جلد مسخره مال نوجوانان است ( و بله ما در هجده سالگی خیلی احساس بزرگسال بودن برمان داشته بود) و اینها را نخریم، چون ما کتابهای خیلی مهم قرار است بخوانیم.
مرد داشت با فروشنده حرف میزد، حرفهای ما را شنیده بود. به سمت ما آمد و گفت چرا به نظرمان این کتابها خوب نیستند؟ صدای بم محکم و مهربانی داشت و انگشتهای کشیدهی محکم و مصممی. چرندیاتمان را دوباره بلغور کردیم، لبخند زد، پرسید چندسالمان هست؟ بعد رو به فروشنده که دوستش بود برگشت و پرسید میتواند دو تا از این کتابها را بردارد؟ هر کدام را امضا کرد و به یکیمان داد و گفت:« حالا اگر دوست داشتید و حوصله اینها را بخوانید. شاید نظرتان عوض شد. انگلیسیها میگویند هیچوقت یک کتاب را از روی جلدش قضاوت نکنید.» چشمکی زد و دور شد. کتابها را که باز کردیم دیدیم امضایش همان امضای مترجم است. آب شدیم از خجالت.
دو سه شب بعد رفتم سراغ کتابی که به من داد، ورق زدم و صفحهی خالی سفید ایمیلش را هم برایم نوشته بود. فردایش یک ایمیل عذرخواهی نوشتم، جواب داد مگر کتاب را خواندی؟ جواب دادم نه. باز نوشت:« بابت نظرت تا وقتی هنوز عوض نشده، عذرخواهی نکن.»
تابستان داغ سال دور:
کتاب عالی بود، با عقل هجده سالگیام و عقل امروز در آستانهی سی سالگی. ایمیل سوم شد ایمیل چهارم، بعد پنجم، بعد چت در یاهو مسنجر، بعد برویم کافه، بعد ...
خانهاش ته ته لویزان بود. جایی که تا قبلش هرگز نرفته بودم، راستش بعد آن تابستان هم دیگر یادم نمیاد رفته باشم. حیاط تروتمیز و باغچهی قشنگی داشت. اولینبار آنجا بود که دیدم کسی آب طالبی را در مخلوطکن درست نمیکند؛ به جایش طالبی را با ریزترین سایز رنده، رندیده کرده و راهی گیلاس پر از یخ.
و همآغوشی عالی بود، نه یک کلمه پیش نه پس، با همهی کم تجربگی هجده سالگی و یادآوریشاش در در آستانهی باتجربگی سی سالگی. آقای مترجم کمحرف بود، با لبخندهای مرموز و چشمهایی عمیق، خیلی عمیق. من هیچوقت رویم نشد بپرسم دنبال چیست، او هیچوقت نپرسید چرا تن دادی به این ملغمهی نامشخص. کیفیت کمنظیر همآغوشیهای بعدازظهرهای گرم تابستان سال دور چطور پرت شده بودند ته ته ذهن؟
بعد؟ پاییز پسر آمد وسط زندگی من، ایمیل کوتاه چندجملهای من به مترجم و جواب مهربانش که کاش همیشه شاد باشم. بعد؟ سالهای بعد گاه گداری ایمیل دستهجمعی ازش میآمد که دعوت به خواندن فلان مقالهی ادبی بود یا شرکت در فلان نشست کتاب. دوسال هم تبریک تولدم که یادش مانده بود.
بعدازظهر:
چطور این همه را یادم رفته بود؟ آن هم ذهن من که مدعی است چیزی را فراموش نمیکند. پسورد یاهو مسنجرم را سالهاست گم کردم، گوگل هم در کرور کرور نتایج جستوجویش، ایمیلی از مترجم در چنته ندارد. ناامیدانه شیرجه میروم در قعر جیمیلم که شاید به این ایمیلم هم سالها پیش ایمیلی زده باشد و از ایمیل از پاک کردنهای دورهای جان سالم به در برده باشد. و در کمال ناباوری یک ایمیل آن ته دارد خاک میخورد.
چی باید نوشت در اولین ایمیل بعد از این همه سال؟ حال و احوال؟ لانگ تایم نو سی؟ چه خبر؟ همهاش مزخرف است. یک خط نوشتم امروز یکی در توئیتر دربارهی یکی از کتابهایی که ترجمه کردی توئیت کرده بود و من پرت شدم به تابستان آن سال دور.
دوباره برمیگردم سر نوشتن از چرک و کثافات دنیا. نخستوزیر اسرائیل تهدید کرد که ...زیرلب میگویم گه خورد! نزدیکان بشار اسد اعلام کردند که ...زیرلب میگویم جمعا بروند به درک!
هر چنددقیقه دزدکی نگاه میکنم به صفحهی ایمیلم. شاید اصلا ایمیلش بعد این همه سال عوض شده باشد. راستی منتظر چه جوابی هستم اصلا؟ درستش این است که نمیدانم و شاید هم هیچ!
شب:
پنجرهها را باز کردهام، یک مشت کاهو را دربشقابی ریختم، یک نصفه هویج را روی آن رنده کردهام، دو سه تایی گوجه فرنگی قرمز کوچک را از وسط قاچ کرده ام، یک نصفه آواکادو را با قاشق درآوردهام، کنسرو ذرت شیرین را از ته یخچال بیرون آورده و روی باقی محتویات بشقاب بزرگ خالی کردهام، کمی نمک و فلفل، کمی روغن زیتون، چند قطره بالزامیک. یک شیشه کوچک شراب رزه تگری هم در یخچال هست.
روی کاناپه لم داده، سالادم را به آرامی میخورم و شراب را مزه مزه میکنم و سیدی موسیقی فیلم «کنعان» هم پخش میشود. دوباره دزدکی به صفحهی ایمیلم نگاه میکنم. جواب داده است!
نوشته است میانهی من با شبکههای اجتماعی افتضاح است، از قول من تشکر کن از نویسندهی توئیت. مطلبت در فلان جا چه خوب و قرص و منسجم بود. راستی! خوب میکنی موهایت را رنگ نمیکنی. موی رنگکرده چیز غمگینی است.
انگار که همین پریروز گفته باشیم خداحافظ، نه تعجبی، نه حیرتی، نه بهتی. مینویسم دوران شبکههای اجتماعی است، قهر با آن برای مترجم روا نباشد. جواب میدهد من دیگر پیرمرد سپیدمو محسوب میشوم. مینویسم دود از کنده بلند میشود، و یادم هست یکی در کتابفروشی خیلی سال پیش گفت هیچوقت دربارهی یک کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. آیکون قهقهه میفرستد.