۱۳۹۲ مرداد ۲۴, پنجشنبه

یاد بعضی نفرات...

دوستیم... بودیم...زیاد. از آن معدود دوست‌هایی که ساعت‌ها حرف می‌زدیم و حواسمان هیچ به ساعت نبود، هزار هزار حرف از کتاب و موسیقی و ادبیات و حرفه و دلخوشی‌ها و ناخوشی‌هایمان داشتیم. از آن دوست‌هایی که لازم نیست هی حرف آدم‌های مشترک را زد که چیزی این وسط برای حرف زدن باشد(آن دوست‌ها دوست درجه دو محسوب می‌شوند)  از آن دوستی‌های امن و مطمئن و محرم راز. اختلاف سنی‌مان زیاد بود، هیچ‌وقت ولی این اختلاف سنی به چشم نمیامد. مهربان بود، از آن آدم‌ها که کیفیت عجیبی برای خوب بودن دارند و خنده‌های دلنشین و دلچسب. از آن‌ها که می‌شود کنار رودخانه‌ای ساعت‌ها راه رفت، عرق‌خوری‌های جانانه‌ی دلچسب داشت، موزیک خوب شنید و فیلم خوب دید، سالاد درست کرد و حرف زد، ساعت‌ها...

حالا مدتی‌ است دیگر دوست نیستیم. دعوایمان نشده است، دلخوری دیرینه نداریم، به‌هم بد نکردیم، احترام یکدیگر را زیرپا نگذاشتیم، هیچ نشده و همه چیز از بین رفته است. همسرش روزی شک کرد که شاید من برای او چیزی بیشتر از یک دوست صمیمی‌ام، من هیچ‌وقت از همه‌ی دوستی باکیفیت و کم‌نظیرمان چنین برداشتی نکرده بودم. همسرش شک‌اش را دودستی چسبید و ادامه داد تا مرد میلی را که به خودش هم اعتراف نکرده بود، برای او اعتراف کند و بعدتر به من و بعد همه چیز مغشوش شود و گیج‌کننده. کم کم خودش فراموش کند میل ملایم کم‌رنگ‌اش را و بالغ و عاقل نگذارد پای چیزی وسط دوستی‌مان بیاید که قرار نبود و نباید می‌بود. 

همسرش فراموش نکرد اما، حساس‌تر شد و پا فشرد و چندین سال دوستی امن، محترم، صمیمانه و زیبای من و مرد تمام شد... وسط این همه آدم و فضای مشترک دیگر هیچ از دوستم نمی‌دانم که  نامش همیشه به عنوان یکی از سه چهار صمیمی‌ترین آدم زندگی‌ام  آن بالاهای لیست جا داشت. خوب است؟ نمی‌دانم، لابد...چه می‌کند؟ نمی‌دانم و نمی‌خواهم هم بدانم...

ذهن جزئی‌نگرم هیچ چیز را فراموش نمی‌کند، مگر آن‌که خودآگاه تصمیم بگیرد کسی و چیزی و واقعه‌ای را بسپرد به دست فراموشی. دل شکسته تصمیم گرفتم کلا فراموش کنم دوستی و دوست چندین ساله را...مغزم خوب همراهی کرد..منتها گاهی چیزکی می‌بینم یا می‌شنوم که انگار برمی‌گردم نقطه‌ی صفر...مثل همین چندروز پیش که در کتاب فروشی ناگهان آلبوم موسیقی‌ای را دیدم که راست کار او بود و می‌دانم چقدر از داشتن و شنیدن‌اش لذت خواهد برد..دستم حتا رفت که بخرمش و برایش پست کنم، مثل همه‌ی سال‌ها که وقتی چیزکی می‌دیدیم راست کار سلیقه‌ی دیگری برای هم می‌خریدیم. عین برق گرفته‌ها دستم را عقب کشیدم، مغزم دوباره خودش را جمع‌وجور کرد که تمام شد رفت، تمام تمام ... از مغازه بیرون آمدم، هوا گرفته و ابری بود، از کنار بساط دکه‌های میوه و تره‌بار رد شدم...ای بابا،  چوریزوها حراج شده است، او که چوریزو در سالاد دوست دارد. همه‌چیز دست به دست هم که یادم بیاورد که جای از دست رفتن دوستی‌مان هنوز درد می‌کند. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

...

برایش یک ایمیل کوتاه چندخطی زدم، نه احوال‌پرسی فراوان که فراری‌اش می‌کرد، نه قربان صدقه، نه حتا ابراز دلتنگی. نوشتم اینجایم، اینجا یعنی شهر نه چندان دور که او ساکن آنجا‌ست. نوشتم میام می‌بینمت، نپرسیدم می‌خوای هم را ببینیم یا نه، می‌دانستم او را در فقط باید در موقعیت‌های انجام‌شده قرار داد. 

نوشت نه امروز به دیدنم بیا نه فردا. نوشتم فردا بعدازظهر آن‌جایم. نوشت آدرس مرا نداری. گفتم پیدا کردن آدرس‌اش برای من کار پنج دقیقه بود، چهار دقیقه‌ای انجام شد. 

آخرین روزهای آخرین بهار که همه هنوز در یک جغرافیا بودیم، وسط آن شهوتش برای ساعت‌ها سوال‌های فلسفی پرسیدن، فکر کردن، بحث را کلید زدن و دیگران را به جان هم انداختن، یک روز بعد از آن‌که در آفتاب بی‌دریغ شمال، کنار دریا و مخلوط بوی برنج دودی و شرجی هوا و دریا ساعت‌ها بحث شده بود که ذات «عشق» هم تصاحب کردن است، بعد از آن‌که حسابی همه را به جان هم انداخته بود و دست آخر خودش با سالادهای غریب و خوشمزه‌اش بحث را جمع و جمع را دوباره خندان و رفیق کرده بود، رو به من کرد و گفت:«اگر تو از این سفر با شکم جلوآمده به خانه‌ات برمی‌گشتی، پیش مرد، چی می‌شد؟»

گیج و مبهوت نگاهش کردم، همان‌جور که مغزم درگیر کدگشایی این جمله‌ی عجیبش بود. روی صورتش هاله‌ی ترس و نگرانی آمد، گفت:« همین‌جوری، همین‌جوری، در راستای همین بحث عشق هم نوعی تصاحب کردن است گفتم. ذهنم رفت به سمت عمل‌گرایی...» و چیزهای چرند دیگری که بهم بافت. من ف او را گرفته و تا فرحزاد را فهمیده بودم. گفتم چه حرف‌های غیرممکن بیخودی می‌زنی. دلم می‌خواست آن لحظه‌ای را عقب بیاندازم که ناگهان بفهمم خیلی هم «ممکن» است. 

او چند هفته بعد رفت، من چندماه بعد، آخرین بار که دیدمش می‌خواست چیزی بگوید، نگفت. نمی‌خواستم بگوید، نفس راحتی کشیدم که نگفت. خبرش را دورادور داشتم، آن شور و انرژی بحث‌های فکری‌اش معلوم نبود در رفتن دوباره و تنهایی و دل شکستگی و شکست‌های فردی چه بلای غریبی سرش آمده بود که آدم باانرژی دلپذیر اون روزها را به آدم سخت گزنده‌ای تبدیل کرد. 

از در خانه‌اش که وارد شدم، غم و اضطراب و رکودی که خانه را تاریک کرده بود، هجوم آورد. زیرسیگاری پر از سیگارهایی که با حرص و فشار خاموش شده‌اند، کی سیگاری شد؟ لباس‌های انباشته روی هم، ظرف‌های تلنبار شده روی هم، بوی اندوه در تاریکی خانه. نور کرکره‌های منعکس بر ملافه‌ها، درست مثل میله‌های زندان بود. منظره خانه رود سن بود، در شهری که به نظرم نه تنها نگین شهرهای جهان نیست، که زشت و کثیف است. بوی شاش گوشه و کنار این شهر معروف را برداشته است، خیابان‌هایش کثیف‌اند، متروهای زشتش غمگین است و همیشه یک نبرد واقعی میان پلیس و ماموران مترو با شهروندان سیاه‌پوست و مهاجر و طبقه‌ی فرودست برقرار است. پلیس‌هایش ترسناک و خشن، خیابان‌های معروفش تا خرخره مملو از توریست، هتل‌هایش مزخرف و گران، نماد شهرش زشت و بدقواره و مردمش کج‌خلق و مفتخر سرخودند. 

چرا برگشت به این شهر؟‌ از کنار پنجره‌ی رو به سن خانه‌اش برگشتم، نگاهش کردم و پرسیدم:«چرا برگشتی؟»  نگاهم کرد، همان‌طور عمیق و دقیق مثل سابق. گفت:« که خودم را کت بسته تحویل بدهم و شکنجه کنم و رنج بکشم.»  گفتم:« سد جلو راهت را نتوانستی برداری. سو وات؟ این خودزنی چیه؟» 

بلند شد، رفت سمت پنجره، چیزی زیر پایش ترقی صدا کرد و شکست. نگاهم به دست‌هایش افتاد، یک تتو کوچک، در تاریکی خانه‌ی غمبرک زده معلوم نبود چیست. قبلاها تتو نداشت. دستش را لای موهایش کرد و گفت:«وقتی سد را نتوانی جابجا کنی، وقتی حتا با شدت و عمق احساست هم نتوانی تکانش دهی...بعد باید با ریز ریز جویدن خود، خودت را از بین ببری.» 

سرد بود، اول‌های پاییز غم‌انگیز شهر....نگاهش کردم، زیاد. در سکوت بازویش را فشار دادم و بی‌حرف بیرون آمدم. شالم را سفت‌تر دور گردن پیچیدم، کناره رود سن راه افتادم و یاد جمله‌ای از ابراهیم گلستان در «مد و مه» افتادم:«بدبختی و نکبت و دردسر جای خود، آن‌چه علاجی ندارد و مرد را می‌کشد، تلخی‌ست.» ...مرد، تلخ شده بود. 


۱۳۹۲ فروردین ۲۸, چهارشنبه

دورهای سخت

یادت هست گفتم بعد از تو دیگر من و دلم با هیچ کس کاری نداریم؟ حوله‌ی لباسی سفید بلندم تنم بود، مچاله شده بودم روی پله‌های چوبی زرشکی، از پشت پرده‌ی اشک تار و محو می‌دیدمت. قلبم تیر می‌کشید، نه کنایی و استعاری، قلبم تیر می‌کشید. 

دروغ گفتم و آن موقع ذره‌ای فکر نمی‌کردم دروغ گفته باشم و هیچ چیز تلخ‌تر و واقعی‌تر و دردناک‌تر از همان تک جمله‌ای که با بدبختی از ته حلقوم با هزار هزار بغض گفتم نبود:«بعد از تو دیگر من و دلم با هیچ‌کس کار نداریم.» 

حالا کسی هست که صبح‌ها با زنگ تلفن‌اش و قربان صدقه‌هایش بیدار می‌شوم، مرا می‌خنداند و تو بهتر از او حتا می‌دانی خنداندن من سخت است. وقتی که هست، خوش می‌گذرد، امنیت و لذت و آرامش و شور هست. وقتی که نیست، می‌دانم همیشه و هر لحظه هست.  

ولی حتا وقتی هست لحظه‌های گذرا اما عمیقی هم هست که ته چشم‌هایش به غایت عمیق‌اش که از چشم‌های تو هم عمق و قصه‌های بیشتری دارد، دنبال تو می‌گردم یا ته‌رنگ همان چیزهایی که خیلی سال پیش دلم را لرزاندی و بردی. او را از تو بیشتر و عمیق‌تر دوست‌ دارم، می‌توانی بیش از همه عالم روی او حساب باز کنی و مطمئن باشی که نمی‌گذارد آب توی دلت تکان بخورد، هیچ قدم پسی ندارد، قدم‌هایش همه رو به جلو است. دلپذیر و بذله‌گو است، اخم‌های گاه بیگاه ترسناک تو را هم ندارد. ولی لحظه‌های گذرای عمیقی هم هست که انگار هنوز بعد این همه سال جای تو خالی‌ست و باید ته چشم‌های عمیق کسی دنبال نشانه‌ای از تو گشت. مسخره است، نیست؟ 

حفره‌ی خالی تو انگار با هیچ چیز پر نمی‌شود. صدایت، آن‌طور نرم و آرام...نگاهت، نافذ و عمیق و مهربان...دست‌های کشیده‌ی بی‌نقص‌ات...شوری که مرا مثل پر کاه از روی زمین سفت زیرپایم کند و هزاران کیلومتر دورتر نشاند. تو همین کناری و من سال‌هاست نمی‌خواهم ببینمت، نه با بغض و هراس و کینه و تلخی، با آرامش و تصمیم عاقلانه‌ای که خدشه به آن وارد نیست.

 مدت‌هاست احوالت را هم  دیگردورادور جویا نمی‌شوم،زمین زیر پای تو سفت بود و حالا سفت‌تر هم هست و می‌دانم مراقب خودت هستی. من هم جدی‌تر و مصمم‌تر و آرام‌تر از همیشه دارم به زندگی خودم می‌رسم، پایم را روی زمین سفت بند می‌کنم و تصمیم‌های بزرگ می‌گیرم. هفته‌ها و ماه‌ها و سال‌ها از مچالگی من روی پله‌های چوبی که رنگ زرشکی خورده بود می‌گذرد، جای رفتنت هنوز گز گز و سوزش دارد،هیچ کس جای دیگری را نمی‌گیرد، ولی زندگی گذشت، می‌گذرد و خواهد گذشت و این لابد چیز خوبی‌ست.


۱۳۹۱ دی ۲۱, پنجشنبه

دلایلی برای رضایت از «رفتن» و «کندن»- یکم

من آدم رفیق‌بازی نیستم، در خانه‌مان فقط من بودم که رفیق‌باز نبودم. حالا دیگر تعداد سال‌ها از دستم در رفته است، سال‌هایی که تصمیم گرفتم دور خودم مرز داشته باشم و با آدم‌ها با حفظ مرز و فاصله معاشرت کنم. معاشرت می‌کنم، می‌گویم، می‌خندم، می‌نوشم، خاطره می‌گویم، از آدم‌های مشترک می‌گویم و می‌شنوم، تولدهایشان را تبریک می‌گویم، اما دوست صمیمی من نیستند. قدم فیلی‌های من از پنج شروع می‌شود تا یک، آن‌ها که با یک قدم فیلی فاصله معاشرت می‌کنم، نزدیک‌ترین‌ها محسوب می‌شوند.

بارها دیده‌ام آدم‌ها چقدر ضربه خوردند از صددرصد درهم تنیدن‌ها و رفاقت‌ها، دیدم ایکس که ایگرگ از او به عنوان رفیق فابریکش یاد می‌کند، چطور تا ایگرگ رویش را برمی‌گرداند گوشت این مثلا رفیق فابریک را جویده و استخوانش را هم گاه تف نمی‌کند!می‌بینم چقدر سوتفاهم، چقدر جنجال، چقدر توقع، حرص و جوش و ...من آدمش نیستم. با ذات فردگرایم هم جور نمی‌آید این همه تنیدن. 

این قاعده‌ی سال‌های دور و دراز من چند استثنا دارد(کدام قاعده‌ بی‌استثنا است اصلا؟ و دنیا چه جای مزخرفی می‌شد اگر استثناها نبودند.) یکی از ویژگی‌های این سه چهار نفری که برای من استثنا شدند و حالا عمر دوستی‌هایمان دارد ده ساله و بیشتر می‌شود، کم توقعی دو طرفه‌ی مادر رابطه‌ی دوستانه بود. از هم انتظار نداریم مدام به هم تلفن بزنیم و احوال هم را بپرسیم، مدام آداب سرسپردگی و ببین من با تو رفیقم بجا بیاوریم، در عین‌حال وقتی بهم احتیاج داریم می‌دانیم که دیگری و دوستی و کمک و حمایتش از کیلومترها دورتر برقرار است. «م» و «م» ماندگارترین این چند استثنای محدودند.

«م» یک در ایران است، خوش‌شانس بودم و در بیرون از ایران هرسال دست‌کم یک‌بار دیدمش، همیشه دیدنش خوشحالم می‌کند، آنقدر صمیمی و با خیال آسوده و اعتماد حرف‌هایمان را شروع می‌کنیم که انگار همین دیروز شش ساعت حرف زده و بقیه حرف را به امروز موکول کردیم. وقتی هم را می‌بینم زیاد و باکیفیت حرف می‌زنیم. «م» دو حالا در کشوری در نزدیک زندگی می‌کند، در این سال‌ها چندبار دیدمش و دیدنش همیشه به وجدم می‌آورد. حرف‌هایی را بهم می‌زنیم که به بقیه که هرروز شاید با آن‌ها معاشرت صمیمانه داریم هم نمی‌زنیم، همدیگر را درک می‌کنیم، عمیق و عجیب. می‌دانیم دوستی‌ صمیمانه ما موجود و پابرجا است، نیازی به یادآوری ندارد. 

«م» و «م» را هرکجا که می‌بینم، دیدن‌شان خوب است و خوشحال‌کننده. شعفم از دوستی‌شان مربوط به هیچ جغرافیایی نیست، دلم تنگ نمی‌شود که دوباره سوار ماشین «م» اتوبان‌گردی و سینما و کافه‌گردی کنیم، یا با «م» دوم خیابان انقلاب را گز کنیم و کتاب بخریم و بعد خودمان را به قهوه‌ای در کافه فرانسه مهمان کنیم. جغرافیا و محیط اطراف برای من مهم نیست، مهم بودن‌شان و موجودیت دوستی ماست. 

برای من که رفیق‌باز نیستم و بودنم در محیط وابسته به وجود آدم‌ها نیست، رفتن آسان‌تر بود.تصور این‌که به خاطر «فلان دوستانم»یا «اکیپ» باقی می‌ماندم، تنم را می‌لرزاند. آن هم وقتی هنوز اکیپ و گروه دوستانه‌ی درهم تنیده‌ای از دور و نزدیک ندیدم که بعد یک دو سه سال نپکیده باشد، متلاشی نشده باشد و آدم‌هایش حالا دسته دسته و گروه و گروه به خون هم تشنه نباشند، چنگ به صورت هم نکشند و اسرار مگوی هم را برای دیگران رو دایره نریزند. شاید شما دیدی و شنیدی و تجربه کردی، من تا کیلومترها دوروبر خودم و آشنایان ندیدم و نشنیدم و تجربه نکردم و روی «نسیه» سرمایه‌گذاری نمی‌کنم. 

آدم‌ها برای من به جغرافیای ملموس رنگ و معنا نمی‌بخشند، جغرافیای ملموس برای من با حال و روز و خوشی‌های خودم و حس آرامش و امنیت شخصی‌ام در آن‌جا معنادار می‌شود: با خیابان‌هایی که به من امنیت و خوشی بخشیدند، کافه‌های کوچک و بزرگی که آن‌جا تنها یا با دوست و معاشری ولو شدم، نوشیدم و خندیدم و خواندم، کاناپه‌های خانه‌هایی که در آن زیستم، مغازه‌های محلی با فروشندگان لبخند بر لب... 

* بعد چندماه ننوشتن چرا این روزها انقدر اینجا را به‌روز می‌کنم؟!
** این نوشته سر درازی خواهد داشت، احتمالا نامنظم و بدون توالی و شاید کج‌دار و مریز. 




۱۳۹۱ دی ۱۵, جمعه

هشت شب‌های دور


دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. دلم برای بودن با مرد، مهربانی‌ها، حضور حمایت‌گر و خنده‌های مرد چندان تنگ نشده است. دلم برای تماشای آشپزی مرد تنگ شده است. 

آشپزی برای مرد، مراسم آیینی خاص خودش بود. خوش خوراک بود، قوی‌الجثه و خوش‌بنیه. از همان اول مرز کشید که اگر من آشپزی می‌کنم، همه‌چیز به شیوه‌ی من باشد و اگر او آشپزی می‌کند، همه چیز مدل او.همان روزهای اول دستش آمد که من هله و هوله‌خور نیستم. به جای چیپس و ناچو و پاستیل و شکلات، وقتی برای آشپزی شبانه‌اش خرید می‌کرد، یک قرص نان گرد و خوش‌طعم ترک و کره‌ی شور می‌خرید. با قد خیلی بلندش مثل پر کاه بلندم می‌کرد و می‌نشاند روی بلندی یکی از کابینت‌ها. یک بطری شراب قرمز باز می‌کرد، شراب را با این بطری بازکن‌های ژیگولی باز نمی‌کرد. یکی از آن بطری بازکن‌های قدیمی و لاتی داشت، می‌چرخاند، بطری را میان دو پا می‌برد و چوب پنبه را در یک حرکت بالا می‌کشید و درمی‌آورد. خطا نداشت، هیچ وقت چوب پنبه از وسط نصف نمی‌شد. 

تخته‌ی بزرگ چوبی را بیرون می‌کشید. دو گیلاس را از ته قفسه‌ی شیشه‌ای بیرون می‌آورد و برای خودش و من شراب می‌ریخت. نان گرد ترکی را روی تخته می‌برید، برایم لقمه‌ی بزرگی از نان و کره‌ی شور می‌گرفت و می‌گفت با شراب بخورم تا او آشپزی می‌کند. لپ‌تاپش را می‌آورد در آشپزخانه، با آشپزی موسیقی جز و بلوز دوست داشت. وقت آشپزی یک شلوار جین راحت و یک تی‌شرت کهنه بر تن می‌کرد، اگر هوا گرم بود تی‌شرت را هم درمی‌آورد و با شلوار جین این‌ور آن‌ور آشپزخانه می‌چرخید و بساط آشپزی‌اش را جور می‌کرد. 

من همه چیز را ریز خرد می‌کنم، خیارها و پیازها و گوجه‌ها و فلفل دلمه‌ها و قارچ‌های سالادها و غذاهای من همه ریز و یک‌دست‌اند؛ مرد همه چیز را درشت خرد می‌کرد. فلفل‌ دلمه‌‌ها زیر دست‌های قوی مرد از وسط نصفه می‌شدند، تخمه‌هایشان در یک حرکت دور ریخته می‌شد و هر نیمه تنها به سه قسمت تقسیم می‌شد. چاقو فقط یک بار از میان قارچ‌های بزرگ رد می‌شد و گوجه‌های سفت زیر دست او هرگز آب نمی‌انداختند. 

پاهایم را تاب می‌دادم، لقمه‌ی بزرگم را گاز می‌زدم، جرعه‌ای شراب می‌نوشیدم و در جوابش که می‌خواست تعریف کنم روزم را چطور گذرانده‌ام، وراجی می‌کردم. وسط وراجی‌هایم همان‌طور که قاشق چوبی آشپزی دستش بود، سرش را جلو می‌آورد و آرام می‌بوسیدم. بعد لبش را می‌برد سمت گیلاس شراب من و از گیلاس
من جرعه‌ای شراب بالا می‌انداخت. 

غذاهای من همه کم‌چرب و کم‌نمک‌اند؛ مرد اما روغن و نمک رابا دست و دلبازی روانه‌ی قابلمه و ماهیتابه می‌کرد. وقت آشپزی او که می‌شد معمولا مرغ و گوشت را هم قاطی غذا می‌کرد و می‌گفت می‌میری بس که فقط سبزیجات می‌خوری و در اثبات خودش می‌گفت ببین! رنگت پریده است! یک روز از همان پیشخوان کابینت، وقتی پاهایم را تاب می‌دادم دیدم که کتاب «۲۰۰ رسیپی غذاهای گیاهی مقوی» خریده است و پشت دو کتاب آشپزی پروپیمانش که از مادربزرگش ارث رسیده بود، قایم کرده است. دلم؟ غنج رفته بود. 

پاستا را با سس گوجه و ریحان پروپیمان درست می‌کرد، لابلای سس قطعه‌های درشت کدوی سبز، قارچ و پیازچه‌‌ی تازه. بطری شراب را برمی‌داشت و روانه‌ی سس می‌کرد. تاپاس درست می‌کرد: فلفل‌های دلمه‌ی نمک‌ سود، قارچ با سس سیر، بال مرغ آغشته به سس کنجد...ملاقه را با مهارت با فاصله از ماهیتابه می گرفت و مایه‌ی پنکیک را سرریز می‌کرد، پنکیک‌های او همه ترد و یک‌اندازه‌ و خوش طعم بودند. کوسکوس را با بادمجان کبابی، قارچ و جعفری ساطوری درست می‌کرد، دست آخر یک لیموی ترش را با یک حرکت روی غذا می‌چلاند. 

همیشه وقت آشپزی هزار ظرف و قاشق و ملاقه کثیف می‌کرد،با حیرت می‌گفت چطور انقدر کم ظرف کثیف می‌شود وقتی تو پخت‌وپز می‌کنی؟ زبانم را درمی‌آوردم نشانش می‌دادم و می‌گفتم چون مثل تو کثیف و خنگ نیستم. کف پایم را که روی کابینت تاب می‌خورد می‌گرفت فشار می‌داد. می‌خندیدم، همان جور که کف پایم دستش بود، پا را بالا می‌برد و رانم را می‌بوسید. 

غذا که آماده می‌شد اما اجازه می‌داد من وارد قلمرو شوم و دخالت کنم. با تحسین نگاهم می کرد که غذاها را در ظرف مناسب می‌ریزم و خوشگل تزئین می‌کنم، می‌خندید و می‌گفت نیمرو را هم جوری خوشگل می‌کنی که آدم توهم می‌زند دارند استیک با سس قارچ می‌خورد. به او اگر بود غذاها را همان‌جور با ماهیتابه و قابلمه سر میز می‌آورد. گاهی تلاش‌های مذبوحانه‌ای برای تزئین می‌کرد: دو برگ جعفری روی پنکیک، سیب زمینی‌های درشتی که یک دست نبودند کنار فیله‌ی مرغ. 

دوست داشت وقت غذا خوردن تماشایم کند، اگر کم می‌خوردی ناراحت و دلخور می‌شد. با او  همیشه باید خوش‌خوراک و شکمو بودی. دلم برای مرد و مهربانی‌ها، حضور حمایت‌گر و خنده‌هایش چندان تنگ نشده است. مرد دنبال چیزی بود که من نمی‌خواستم، دست‌کم آن‌وقت نمی‌خواستم. امروز اگر بود و بودم و آن خواسته‌ها را داشت، شاید قبول می‌کردم. همه چیز زمان است...زمان‌های دو آدم رابطه اگر با هم چفت‌وجور نشود، باید خداحافظی کرد. زمان چیز بی‌رحمی است، امروز فکر می‌کنی هرگز فلان چیز را نمی‌خواهی و سال آینده دلت غنج می‌رود برای همان فلان چیز. آدم‌ها به ندرت آن‌قدر خوش‌شانسی می‌آوردند که زمان‌‌شان با هم هماهنگ شود و خواسته‌هایشان در آن زمان مشخص شبیه به هم. دل یکی می‌شکند، یکی چاره را در رفتن می‌بیند، یکی ناچار تمام می‌کند و بعضی‌ها هم ناچار تن می‌دهند...همش زمان است... دلم برای مرد و مهربانی‌ها و حضور حمایت‌گر و خنده‌هایش چندان تنگ نشده است، دلم برای تماشای مرد وقت آشپزی با شلوارجین راحت و دست‌های بزرگ و قوی‌اش که چاقو را بر تن فلفل دلمه‌ها می‌نشاند اما تنگ شده است، زیاد. 

۱۳۹۱ دی ۳, یکشنبه

انتظار

یکم: فکر می‌کنم ...به همه‌ی روزهایی که برایش نوشتم یا گفتم:«منتظر تو خواهم بود» و نمی‌دانستم انتظار بی‌حد و مرز و تاریخ مشخص، چقدر وحشتناک است. بعضی صبح‌ها زیر دوش حمام از خودم می‌پرسم غم و رنج‌اش چقدر طول خواهد کشید؟ غم و رنجش جنس عجیبی دارد؛ زیرپوستی محض است، زنده است و بالغ. کاملا تحت کنترل خودم است، هیچ‌وقت انقدر بالغ و کامل به غم و رنجی احاطه نداشته‌ام. گاهی پسش می‌زنم، گاهی خودخواسته پیش می‌آورمش، گاهی آرام آرام می‌نوشمش، گاه به غیظ لحظه‌ای دچار می‌شوم، لب‌هایم خشک می‌شود، چیزکی می‌نوشم...حتا در خلوت پس ذهن خودم هم ذره‌ای تقصیر را به گردن او نمی‌اندازم یا خودم. مبارزه‌ی میان من و او نیست. اصلا مبارزه‌ای در کار نیست.یک حقیقت شفاف و بی تبصره و چرا و اما و اگر است: باید می‌آمد، نیامد، نشد. 

دوم:چهار صبح چند روز قبل‌تر از خواب بیدارم کرد، دستم را آرام به لب‌هایش مالید و بوسید.گفت:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» این همه وقت است که شیرجه زده‌ام به بزرگ‌ترین قمار زندگی‌ام، عجیب‌ترین  و شدیدترین و غیرقابل پیش‌بینی‌ترین و سخت‌ترین رابطه‌ی زندگی‌ام.سخت گرفتار ماجرا شده‌ام. سخت گرفتار و تنیده‌ی من شده است. حرف می‌زنیم، ساعت‌ها، روزها، هفته‌ها، ماه‌ها ...بی‌پرده، صریح، با صداقت غریبی که هیچ‌کدام هیچ‌وقت در مواجهه با دیگران نداریم. روزی همان اول‌ها که من هنوز با پا پس می‌کشیدم و او جلو می‌آمد گفت:«تو آخرین قمار زندگی منی.» با آن ذهن پیچیده‌اش که درگیر نشانه‌ها است می‌گفت سرنوشت من، بستگی به سرنوشت تو دارد. من می‌گفتم نه ندارد، حرف بیخودی است. دیشب خودم را در آیینه نگاه می‌کردم، پیراهن خواب بر تن، با پوستی رنگ‌پریده و چشم‌هایی که خسته بود. زیرلب به تصویر خود در آیینه گفتم:« سرنوشت من بستگی به سرنوشت او دارد انگار.این همه وقت است با او در اوجی.»

همه چیز با او بودن «شدید» است، حرف‌ها، بوسه‌ها، هم‌آغوشی‌ها، حس‌ها، شک‌ و تردیدها، دلبستگی‌ها، هراس‌ها، بغض‌ها، شادی‌ها، خنده‌ها، گریه‌ها ...و من که «شدید نبودن» مهم‌ترین ویژگی‌ام بود، میان این همه شدت که هنوز از تحلیلش عاجزم گاهی همان‌طور که ردیف دامن‌ها و بلوز‌ها در کمد را بالا و پایین می‌کنم- که حالا از همه‌شان انگار تنها روزهایی باطل فرو می‌ریزد و بس- فکر می‌کنم به مردی با موهای تقریبا جوگندمی و عرض زندگی به غایت پروپیمان که روزی مرا شناخت و ناگهان حس کرد که در جهان چیز دیگری جز عشق وجود ندارد و حالا چهار صبح مرا از خواب بیدار می‌کند، دستم را می‌بوسد و می‌گوید:« این همه وقت است که با تو در اوجم.» 


۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

یک روز آفتابی

صبح: 

از صدای بلند پیرمرد که درست کنار پنجره‌ی خانه‌ی من سرش را بالا برده و قربان صدقه‌ی روزانه‌اش را برای طبقه‌ی بالا داد می‌زد، بیدار شدم. اولین‌بار که صبح با این صدا از خواب پریدم، آشفته ربدوشامبر ساتن سفیدم را تنم کردم، بندهایش را گره زدم و با موهای ژولیده رفتم دم در تا بپرسم آقا! اینجا را با سر گردنه اشتباه گرفتی مگه؟‌

پیرمرد چروک عصا به دست سرش را بالا برده بود و از طبقه ی بالا پیرزن چروک موسفید سرش را بیرون آورده بود، چشم‌هایشان برق می‌زد و قربان صدقه‌ی خوبی در خنکای اول صبح در فضا بود. دلم نیامد چیزی بگویم، لبخند زدم، صبح بخیر گفتم و برگشتم تو. پیرمرد هفته‌ای دو سه بار صبح‌های زود سروکله‌اش پیدا می‌شود و کله‌ی پیرزن طبقه‌ی بالایی بیرون می‌آید و قربان صدقه و حال و احوال را داد می‌زنند. من را یاد فیلمی که برنامه کودک زمان بچگی ما نشان می‌داد می‌اندازند؛ همان دختر کوچکی  در بالکن خانه‌ای در شهرک اکباتان که عروسک‌اش پایین افتاده بود، در خانه هم قفل بود و پیرمرد عصا به دستی که رد می‌شد دربدر دنبال راهی بود که عروسک را برای دختربچه بالا بیاندازد. اسم فیلم؟ معلوم است که یادم نیست. 

دست و رویم را می‌شورم، یک کپسول آبی روشن قهوه را برمی‌دارم، تانکر قهوه‌جوش را پر از آب می‌کنم، کپسول را جا می‌دهم و دکمه‌‌ی فنجان بزرگ را فشار می‌دهم. فنجان قهوه به دست یک گوشه‌ی کاناپه ولو می‌شوم، پاهایم را دراز می‌کنم روی کوسنی که هدیه‌ی «م ح» است؛ وقتی در حال روحی افتضاح هر دومان بعد از مدت‌ها برای اولین‌بار هم را دیدیم. « م ح» گفت:« فکر می‌کردم شاید دیگر تا سال‌ها هم را نبینیم.» من هم همین فکر را کرده بودم و کم داشتم حضورش را ...چند روز پیش برایش ایمیل زدم که نگرانشم و حالش خوب است یا نه. در وبلاگش نوشته چهار روز است نمی‌داند به ایمیلم چه جوابی دهد، و من از آن‌ها نیستم که بشود یک جواب یک کلمه‌ای بهم داد. او حواسش همیشه به من هست، من حواسم به او همیشه هست، برای هم مهم بوده و هستیم و ما هرگز حتا تلفنی حرف نمی‌زنیم. 

ظهر:‌

بدم می‌آید از نوشتن دربار‌ه‌ی این همه خون، کشتار، خط و نشان، تهدید، تحریم، چرت و پرت‌های صنار سه‌شاهی...هوای اتاق گرم و شرجی است، پشت پیراهنم خیس عرق به تنم چسبیده است و این شرجی خفه‌کننده‌ی هوا بیشتر یادم می‌آورد و دینگ دینگ در کله‌ام می کوبد که بدم می‌آید از نوشتن درباره‌ی این همه خون، کشتار، خط و نشان و تهدید ...

یک لیوان چای می‌ریزم، تصور خواندن چای داغ در این هوای خفه و گرم چندش‌آور است. اما صدای مامان بزرگم در گوشم هست که می‌گفت هیچ چیز مثل چای عطش آدم را از بین نمی‌برد و تجربه نشان داد که راست می‌گوید. 

کله‌ام را دوباره در مانیتور می‌کنم. توئیتر را بالا و پایین می‌کنم که یهو می‌بینم یکی از کسانی که فالوئرش هستم از خواندن مجموعه کتابی نوشته است که سال‌ها پرفروش بود و هست. پرت می‌شوم به یک تابستان دور، خیلی دور، آن قدر که اصلن تصویرهای آن تابستان و آن آدم لابلای قفسه‌های گردوخاک گرفته‌ی ته مغزم از یاد رفته بودند. 

زیر لب پووووووف بلندی می‌کشم و حس می‌کنم باید بلند شوم راه بروم. همان‌جور که بالکن دراز را راه می‌روم مغزم رژه می‌رود. تابستان آن سال خیلی دور که من هجده نوزده ساله بودم، مرد را که مترجم این کتاب‌ها است در کتاب‌فروشی‌ای در خیابان انقلاب دیدم. با پسر دوست مامانم که همسن‌وسال بودیم رفته بودیم کتاب بخریم، کتاب‌هایی که مرد مترجمش بود آن سال بدجور گل کرده بود و در میز پرفروش‌ها بود. داشتیم می‌گفتیم این روی جلد مسخره مال نوجوانان است ( و بله ما در هجده سالگی خیلی احساس بزرگسال بودن برمان داشته بود) و این‌ها را نخریم، چون ما کتاب‌های خیلی مهم قرار است بخوانیم. 

مرد داشت با فروشنده حرف می‌زد، حرف‌های ما را شنیده بود. به سمت ما آمد و گفت چرا به نظرمان این‌ کتاب‌ها خوب نیستند؟‌ صدای بم محکم و مهربانی داشت و انگشت‌های کشیده‌ی محکم و مصممی. چرندیات‌مان را دوباره بلغور کردیم، لبخند زد، پرسید چندسالمان هست؟ بعد رو به فروشنده که دوستش بود برگشت و پرسید می‌تواند دو تا از این کتاب‌ها را بردارد؟‌ هر کدام را امضا کرد و به یکی‌مان داد و گفت:« حالا اگر دوست داشتید و حوصله این‌ها را بخوانید. شاید نظرتان عوض شد. انگلیسی‌ها می‌گویند هیچ‌وقت یک کتاب را از روی جلدش قضاوت نکنید.» چشمکی زد و دور شد. کتاب‌ها را که باز کردیم دیدیم امضایش همان امضای مترجم است. آب شدیم از خجالت. 

دو سه شب بعد رفتم سراغ کتابی که به من داد، ورق زدم و صفحه‌ی خالی سفید ایمیلش را هم برایم نوشته بود. فردایش یک ایمیل عذرخواهی نوشتم،  جواب داد مگر کتاب را خواندی؟ جواب دادم نه. باز نوشت:« بابت نظرت تا وقتی هنوز عوض نشده، عذرخواهی نکن.» 

تابستان داغ سال دور: 

کتاب عالی بود، با عقل هجده سالگی‌ام و عقل امروز در آستانه‌ی سی سالگی. ایمیل سوم شد ایمیل چهارم، بعد پنجم، بعد چت در یاهو مسنجر، بعد برویم کافه، بعد ...

خانه‌اش ته ته لویزان بود. جایی که تا قبلش هرگز نرفته بودم، راستش بعد آن تابستان هم دیگر یادم نمیاد رفته باشم. حیاط تروتمیز و باغچه‌ی قشنگی داشت. اولین‌بار آن‌جا بود که دیدم کسی آب طالبی را در مخلوط‌کن درست نمی‌کند؛ به جایش طالبی را با ریزترین سایز رنده، رندیده کرده و راهی گیلاس پر از یخ. 

و هم‌آغوشی عالی بود، نه یک کلمه پیش نه پس، با همه‌ی کم تجربگی هجده سالگی  و یادآوریش‌اش در در آستانه‍ی باتجربگی سی سالگی. آقای مترجم کم‌حرف بود، با لبخندهای مرموز و چشم‌هایی عمیق، خیلی عمیق. من هیچ‌وقت رویم نشد بپرسم دنبال چیست، او هیچ‌وقت نپرسید چرا تن دادی به این ملغمه‌ی نامشخص. کیفیت کم‌نظیر  هم‌آغوشی‌های بعدازظهرهای گرم تابستان سال دور چطور پرت شده بودند ته ته ذهن؟‌

بعد؟ پاییز پسر آمد وسط زندگی من، ایمیل کوتاه چندجمله‌ای من به  مترجم و جواب مهربانش که کاش همیشه شاد باشم.  بعد؟ سال‌های بعد گاه گداری ایمیل دسته‌جمعی ازش می‌آمد که دعوت به خواندن فلان مقاله‌ی ادبی بود یا شرکت در فلان نشست کتاب.  دوسال هم تبریک تولدم که یادش مانده بود. 

بعدازظهر:‌

چطور این همه را یادم رفته بود؟‌ آن هم ذهن من که  مدعی است چیزی را فراموش نمی‌کند. پسورد یاهو مسنجرم را سال‌هاست گم کردم، گوگل هم در کرور کرور نتایج جست‌وجویش، ایمیلی از مترجم در چنته ندارد. ناامیدانه شیرجه می‌روم در قعر جی‌میلم که شاید به این ایمیلم هم سال‌ها پیش ایمیلی زده باشد و از ایمیل از پاک‌ کردن‌های دوره‌ای جان سالم به در برده باشد. و در کمال ناباوری یک ایمیل آن ته دارد خاک می‌خورد.

چی باید نوشت در اولین ایمیل بعد از این همه سال؟ حال و احوال؟ لانگ تایم نو سی؟ چه خبر؟ همه‌اش مزخرف است. یک خط نوشتم امروز یکی در توئیتر درباره‌ی یکی از کتاب‌هایی که ترجمه کردی توئیت کرده بود و من پرت شدم به تابستان آن سال دور.

دوباره برمی‌گردم سر نوشتن از چرک و کثافات دنیا. نخست‌وزیر اسرائیل تهدید کرد که ...زیرلب می‌گویم گه خورد! نزدیکان بشار اسد اعلام کردند که ...زیرلب می‌گویم جمعا بروند به درک!

هر چنددقیقه دزدکی نگاه می‌کنم به صفحه‌ی ایمیلم. شاید اصلا ایمیلش بعد این همه سال عوض شده باشد. راستی منتظر چه جوابی هستم اصلا؟ درستش این است که نمی‌دانم و شاید هم هیچ!

شب:

پنجره‌ها را باز کرده‌ام، یک مشت کاهو را دربشقابی ریختم، یک نصفه هویج را روی آن رنده کرده‌ام، دو سه تایی گوجه فرنگی قرمز کوچک را از وسط قاچ کرده ام، یک نصفه آواکادو را با قاشق درآورده‌ام، کنسرو ذرت شیرین را از ته یخچال بیرون آورده و روی باقی محتویات بشقاب بزرگ خالی کرده‌ام، کمی نمک و فلفل، کمی روغن زیتون، چند قطره بالزامیک. یک شیشه  کوچک شراب رزه تگری هم در یخچال هست.

روی کاناپه لم داده، سالادم را به آرامی می‌خورم و شراب را مزه مزه می‌کنم و سی‌دی موسیقی فیلم «کنعان» هم پخش می‌شود. دوباره دزدکی به صفحه‌ی ایمیلم نگاه می‌کنم. جواب داده است!

نوشته است میانه‌‌ی من با شبکه‌های اجتماعی افتضاح است، از قول من تشکر کن از نویسنده‌ی توئیت. مطلبت در فلان جا چه خوب و قرص و منسجم بود. راستی! خوب می‌کنی موهایت را رنگ نمی‌کنی. موی رنگ‌کرده چیز غمگینی است.

انگار که همین پریروز گفته باشیم خداحافظ، نه تعجبی، نه حیرتی، نه بهتی. می‌نویسم دوران شبکه‌های اجتماعی است، قهر با آن برای مترجم روا نباشد. جواب می‌دهد من دیگر پیرمرد سپیدمو محسوب می‌شوم. می‌نویسم دود از کنده بلند می‌شود، و یادم هست یکی در کتاب‌فروشی خیلی سال پیش گفت هیچ‌وقت درباره‌ی یک کتاب از روی جلدش قضاوت نکن. آیکون قهقهه می‌فرستد.