۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

که شاید زبان سرخ بر باد دهد ...

قرار نبود من میزبان او باشم، اصلن اون‌قدرها صمیمتی در کار نبود که بخواهم بیشتر از همان دیدن او در جمع و چند جمله‌ی حال و احوال و چه خبر معاشرتی کرده باشیم. یکی بچه‌اش مریض بود و باید زود می‌رفت خانه، یکی قرار تلفن کاری راه دور مهم داشت و آن دیگری پایش پیچ خورده بود و توان راه رفتن و معاشرت بیشتر نبود.  افتاد گردن من که ببرمش شب‌گردی در شهر شلوغ. از ایران آمده بود، مثل همیشه برای یک پروژه‌ی کاری. 

یک پارچه شور بود و انگیزه و چشم و گوش‌هایش حریص که همه چیز را ببیند، ثبت کند و یاد بگیرد. گفت می‌خواهد برقصد، یادم بود دوستی از فلان پیست رقص گفته بود که هرشب برنامه‌ی رقص ملل دارد و رقصنده‌های حرفه‌ای و نیمه حرفه‌ای. آدرس را که پیدا کردیم، سوار مترو شدیم به سمت ایستگاه نزدیک به محل رقص. پرسیدم:« از ایران چه خبر؟» همان سوال کلیشه‌ای که از هر مسافری که از ایران رسیده باشد، می‌پرسیم. گفت:« نمی‌دانم.» چشم‌هایم چهارتا شده بود، جواب‌های این سوال کلیشه هم معمولن کلیشه است:« روز به روز بدتر از دیروز.»، « هیچی! مثل همیشه.»، « آلوده و کثیف و گرم، خیلی گرم شده.»، « مردم کلافه و عصبی، همه انگار منتظر یک تغییری باشند.»....اما «نمی‌دانم» هرگز... در سکوت نگاهش کردم. 

در سالن رقص، خیلی زود رفت وسط. نرم و موزون و حرفه‌ای می‌رقصید، با شور و احساس. خیلی زود چند پارتنر رقص خوب پیدا کرد، من کنار بار نشسته بودم، نوشیدنی‌ام را مزه مزه می‌کردم، نگاهش می‌کردم و فکر می‌کردم چطور «نمی‌داند» در ایران که همین دو روز پیش از آن‌جا آمده و همین هشت روز دیگر هم برمی‌گردد، چه خبر است. او که به خاطر حرفه‌اش با نهادهای دولتی سروکله می‌زند، روزناکه و کتاب می‌خواند، گزارش‌های اجتماعی بالا و پایین می‌کند برای سوژه.  از خیالم گذشت من که اینجام و روزی این همه خبر می‌خوانم و دنبال می‌کنم فکر می‌کنم نمی‌دانم در ایران چه خبر است، او که در ایران است هم نمی‌داند. پس کی می‌داند؟ 

آدم‌های هم‌حرفه‌اش درباره‌اش می‌گویند که کارش را خیلی خوب بلد است، پشت اسمش یک صفت «حرفه‌ای» و «کاربلد» می‌گذارند. خوش مشرب و خوش معاشرت هم هست، و به غایت مودب و متواضع، برخلاف خیلی از اهالی حرفه‌اش. باهوش است، این را برق چشمانش، حواس جمعش و گوش‌هایش تیزش خوب عیان می‌کند. برنامه دارد، خوب می‌داند انگار هربار که برای پروژه‌ای می‌آید این‌ور آب، برای چی آمده است. حس می‌کنی سعی می‌کند حداکثر توشه را بردارد از سفرش، خوب حواسش هست انگار که وقت کم است و شاید بار دیگری در کار نباشد. چطور می‌شود حواست باشد که بار دیگری شاید در کار نباشد، اما ندانی چه خبر است در ایران؟ 

شخصیت‌اش پیچیده نیست، لااقل این حس را نمی‌دهد که با یک شخصیت پیچیده چندوجهی طرفی. می‌بینی زیاد در قیدوبند این‌که دیگران درباره‌اش چه می‌گویند و چه فکر می‌کنند نیست، کارش خودش را می‌کند. انگار هرچه را دلش بخواهد، می‌شنود. 

با یکی از پارتنرهای رقص، آمد کنار بار. دختر از او پرسید فکر می‌کند وضع ایران چطور می‌شود؟ جنگ؟ یا کوتاه می‌آید سر برنامه‌ی اتمی؟ جنبش سبز چی؟‌... نوشیدنی‌اش را یک نفس سر کشید، شانه‌اش را بالا انداخت و گفت:« راستش نمی‌دانم.» ...بی‌اعتماد است؟ خسته و گریزان از هرچه خبر و سوال مربوط به ایران است؟‌محتاط است و نگران که حرف‌هایش حتا کیلومترها دور از ایران، برایش اسباب دردسر شود؟‌نگران آینده‌ی شغلی‌اش است؟‌ نان به نرخ روز خور است؟ حوصله‌ی بحث‌های غیر کار و روزمره ندارد؟ واقعن نمی‌داند؟ نمی‌خواهد بداند؟ ترجیح می‌دهد نداند؟ وانمود می‌کند نمی‌داند؟‌خسته است از دانستن؟ 

همه‌ی شب را رقصید، دم صبح در واگن ساکت مترو که هردو مست بودیم پرسیدم:« ندانستن راحت‌تر است؟»  چشم‌هایش خمار از مستی به جای دوری خیره بود، گفت:«نمی‌دانم.» 

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

نداشته‌ها

زن دارد، زنش را دوست دارد. دوست دارد؟ می‌گوید دارد، دو تا صندلی آنورتر که بنشینی و نگاه‌شون کنی اما، می‌بینی یک جور تنش زیرپوستی در رابطه‌شان هست. می‌بینی هردو چقدر لبخند زورکی تحویل هم می‌دهند. می‌بینی نگاه زن همیشه با نگرانی و کنترل دنبالش است. دو صندلی دورتر که بنشینی و نگاهشون کنی، قضاوت اول ذهن همه این است که خیلی سرتر از زنش است. وقتی که در جمع نباشند، همه می‌گویند:« خیلی خوش‌تیپ‌تره از زنش، خیلی باسوادتر، موفق‌تر، جذاب‌تر، خوش معاشرت‌تر» و یک کامیون «تر» های دیگر. 

یک عصر تابستانی که برای اولین‌بار دیدمشان، من هم فوری فکر کردم چقدر از زنش سرتر است، چقدر بهم نمی‌آیند... همان عصر تابستانی، از حیاط به داخل ساختمان می‌رفتم که یک لحظه سرم را بی‌دلیل برگرداندم و دیدم نگاهش دنبال من است، نگاهمان گره خورد در هم و دلم ریخت، بعدها گفت که همان لحظه دلش ریخته است. 

با زنش بعدتر بیشتر معاشرت کردم، مهربان است با اعتماد به نفس پایین. خودش می‌داند آدم‌ها از دو تا صندلی اونورتر چطور درباره‌شان قضاوت می‌کنند، دستپاچه است و می‌خواهد بهتر باشد، جفت او باشد، آدم‌ها از دو تا صندلی دورتر بگویند «چه به‌هم میاند.» دیدن این تلاش راستش غم‌انگیز است، آدم‌ها یا جفت‌وجور هم هستند یا نه. لحظه‌های کوتاهی که خودش است و در تلاش برای جفت مرد شدن نیست، دوست‌داشتنی تر است، خود واقعی‌اش دوست‌داشتنی است در ژانر خودش، گیرم که به مرد نیاید و جفت‌وجور نباشند. 

مرد یک روز تلفن کرد و به بهانه‌ی سوالی که مربوط به شغل من بود، سر حرف را باز کرد و گفت دلش گیر من است و می‌داند دل من هم گیر او، گفت حواسش هست که آگاهانه از نگاه کردن به او طفره می‌روم و همیشه دورترین نقطه از او می‌نشینم...اگر با من نبودش میلی، چرا سبوی مرا بشکست لیلی... سکوت کرده بودیم...گفت آدرس محل کارم جلو رویش است، شب چه ساعتی کارم تمام می‌شود؟ باید حرف بزنیم ... گفتم ساعت ۸. 

رفتیم کافه‌ی نزدیک...نفس عمیق کشیدم و گفتم نه... بعد فوری گفتم با این‌که خیلی جذاب است، خیلی خواستنی، خیلی وسوسه‌برانگیز...دست‌هایش را دور لیوان چای حلقه کرده بود و با دقت نگاهم می‌کرد، برق طلای حلقه‌اش صاف تو چشمم... گفت من خوشبخت نیستم، گفتم می‌دانم، او هم خوشبخت نیست...سرش را تکان داد که یعنی می‌داند...نفس عمیقی کشیدم و گفتم وسوسه‌ات آنقدر قوی است که اگر زنت را نمی‌شناختم لابد سر می‌خوردم و سر می‌خوردی ته قلبم... گفت فرقی داشت؟....گفتم آره! عذاب وجدانش کمتر بود، تصویر نداشتم لااقل از زنت، با او شام و ناهار نخورده بودم و سر یک میز نخندیده بودم...از من برنمیاد ...دستش را روی دستم گذاشت.بعد سکوت بود... 

بعد باز مهمانی‌ها و معاشرت‌های گروهی بود و نگاه من که یک لحظه برمی‌گشت و نگاهش که گره خورده بود به من، نشستن‌های من در دورترین نقطه‌ی ممکن از او بود و سرم که گرم صحبت با دیگران بود... لایک زدن‌هایش زیر عکس‌هایم بود و نگاه من به وقتایی که دست زنش حلقه می‌شد دور گردنش... 

زمستان چندسال بعدتر، دوست مشترکمان گفت می‌داند و خیلی واضح است که دلمان گیر یکدیگر است، گفت:« زنش که نیست، میل شدیدتان به هم یهو می‌زند بیرون و سطح انرژی که بین شما دوتا ردوبدل می‌شود، آن‌قدر چشم‌گیر که هرکس می‌فهمد بین این دو میلی است شدید...» من در سکوت سری به تایید تکان دادم و گفتم:«شراب را تو باز می‌کنی یا من باز کنم؟» 

بهار بعدتر دوست مشترک دیگری وسط مستی گفت که میان مستی چند شب قبل‌تر زنانه‌ای، زن به او گفته است که برای من احترام قائل است، چون می‌داند مرد را به دلیل متاهل بودنش پس زده‌ام، و گفته «برعکس خیلی‌های دیگر همین دوروبر خودمان ..» دست‌هایم دور گیلاس شراب بود، دست‌هایم را به گیلاس فشار دادم، با آن یکی دست موهایم را پشت گوش زدم و گفتم:« بگذریم.» 

مرد برایم یک خط مسیج فرستاده است: «تو بزرگ‌ترین حسرت زندگی من شدی.» ...دو روز تمام باز خیال عضله‌های تنش، لب‌هایش، چشم‌های عمیق باهوشش در ذهنم رژه رفت، برایش نوشتم:« تو هم...»