۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

آنها در گذشته ماندند...

همیشه بود، همیشه ماند، هست، رفت، آمد، می‌رود، می‌آید،ماند. همیشه که می‌گویم، یعنی از روزگار خیلی دوری که هنوز حتا «م» هم مرا نمی‌شناخت. «م» حالا دیگر شده است معیار قدمت، نشان سال‌هایی که همه اعداد تک‌رقمی را رد کرده‌اند و مصداق تک‌نفره‌ی رفیق اگر قرار باشد بماند، می‌ماند. گاه معشوق نیمه‌وقت بود، گاه معشوق تمام‌وقت. گاه رفیق بود، از جنس گرمابه و گلستان، گاه آشنای دور و نزدیک این حوالی، از جنس تلفن‌های احوال‌پرسی دودقیقه‌ای. گاهی هم‌بستر بود، گاهی هم‌پیاله، روزگاری هم‌پای بدو بدوها و نرمش‌های «جاده‌ی سلامتی» باشگاه انقلاب شد، بعدترهایی دوست راه‌دور که برایش ایمیل بزنی و بخواهی فلان کتاب انگلیسی را برایت بخرد و بدهد یکی بیاورد ایران. روزهایی هم بود که شد آشنای دور و نه نزدیک که اتفاقی وقتی با دوستان‌ات رفته‌ای دربند، میان دوستان‌اش کنج تختی دورتر ببینی‌اش و و مکالمه احمقانه‌ی‌ یک دقیقه‌ای داشته باشی از جنس بابا لانگ تایم نو سی، بابا مامان چطورند، خواهرت چه می‌کنه، بابا مامان من هم خوبند، ببینیمت، سلام برسان، خوش بگذرد...

 

تابستان سالی دور، که معشوق و هم‌بستر پاره‌وقت بودیم و رفیق تمام‌وقت، پنج‌شنبه شب گرمی زنگ زد و پرسید می‌توانم فردا ناهار را با او بخورم؟ شرکت‌شان مهمانی فرانسوی داشت، رئیس‌اش خواسته بود آخرهفته مهمان فرانسوی را او ببرد در تهران بگرداند و سرگرم کند. خواست در تهران‌گردی فردا، همراه‌شان شوم. روزهای گرم و آفتابی، زیاد می‌رفتیم فشم، همیشه هم سر از رستوران «سرخوشه» درمی‌آوردیم، ماست و خیارش را زیاد دوست داشتیم و جوجه کباب‌اش را زیادتر. آن موقع‌ها پاجروی دودر سفید و نقره‌ای داشت، اول مرا برداشت، بعد رفتیم دم هتل دنبال مهمان فرانسوی. پیاده شدم، صندلی را جلو کشیدم تا سوار شد، وقت سوار شدن دست مهمان فرانسوی‌اش خورد به دستم. دست من سرد بود، مثل همیشه، ناخن‌هایم را لاک نارنجی زده بودم. گفت« چه دست سردی، چه ناخن‌های زیبایی، چه لاک خوش‌رنگی.» مثل اکثر فرانسوی‌ها، انگلیسی را با لهجه فرانسه حرف می‌زد، صدایش بم بود و گیرا، لهجه‌اش بی‌نهایت دلنشین. ترافیک جاده فشم وحشتناک بود، وراجی می‌کردیم، گاه موزیکی فرانسوی می‌شنیدیم و گاه موزیک ایرانی، فرانسوی‌ها را او برای ما ترجمه می‌کرد، فارسی‌ها را ما برای او. به ترانه‌های عشقی دوزاری می‌خندیدیم، همین‌‌جوری بحث رسید به اینکه دوست دختر دارد یا نه، گفت یکی هست از نوع "آن اند آف." پرسید ما پارتنر هم هستیم، مگر نه؟ و باز جواب به این سوال ساده سخت‌ترین کار شد برای ما، همان‌جا بود که برای اولین‌بار درباره رابطه‌مان عبارت درستی پیدا کردم. از آینه بغل ماشین نگاهش کردم و گفتم ما «معشوق و هم‌بستر پاره‌وقتیم و رفیق تمام‌وقت.» عمیق و دقیق نگاهم کرد، چشم‌هایش در آینه بغل ماشین زل زده بود بر من، نگاهش را دوست داشتم.

 

در «سرخوشه» نشستیم دورمیزی با چهارصندلی در بالکن. آخرای غذا خوردنمان بود که یکی از زنبورهای همیشه مزاحم تابستان های سرخوشه دستم را، درست زیر آرنج، نیش زد. مانتو سفید تنم بود،یادم مانده است. جیغم رفت هوا، دست معشوق و هم‌بستر پاره‌وقت روی ران پایم بود، مهمان فرانسوی از آن‌طرف میز فوری خم شد، دستم را گرفت، از جیبش کارت بانک درآورد، کارت را گذاشت بالای جای نیش و یک انگشت را پایین جای نیش و محکم کارت و انگشت را فشار داد. نیش را که درآورد، گفت زود برو با آب و صابون جای نیش را بشور. وقتی برگشتم، روی میز پیاله‌ای پر از یخ بود، تا نشستم، یک قالب یخ را برداشت، دستم را گرفت و گذاشت روی پای خود و قالب یخ را گذاشت روی جای نیش.دستم را گذاشت روی ران پایش؛ یخ، آب می‌شد و شلوار جین آبی او را خیس می‌کرد. دست پاره‌وقت آن‌روزها، دور شانه‌ام بود، من اما حواسم به ران پایی بود که زیر دستم بود و دست داغی که حتا سرمای قالب یخ هم حریف گرمایش نشده بود. حتمن فهمید که حواسم پی دست اوست و نگاهم به ران‌اش که آرام دستم را فشار داد؛ خفیف، نرم، مطمئن و مهربان. انگار ترسیده باشد پاره‌وقت آن‌روزها فهمیده باشد که دست مرا دارد منظوردار لمس می‌کند، فوری حرف تازه‌ای پیش کشید و با او وراجی کرد. نمی‌پرسید درد آرام‌تر شده است یا نه، نمی‌گفتم درد خفیف‎‌تر شده است و قالب‌های یخ، یکی بعد از دیگری، روی دست بی‌حس شده‌ام آب می‌شدند و شلوار جین آبی او خیس‌تر می‌شد و دست‌اش، آخ دست‌اش، هنوز گرم بود.

 

همه راه برگشت محسوس ساکت بودم، چسبیده بودم به در ماشین و سردم بود وسط زل آن تابستان داغ. همه راه برگشت حرف می‌زدند، وانمود می‌کرد همه حواس‌اش به حرف‌های پاره‌وقت آن روزهاست که یک دستش فرمان را می‌چرخاند، دست دیگرش روی ران من بود.از آینه بغل می‌دیدم نگاهش چطور مدام خیره می‌شود به من، از آینه بغل می‌دید چطور نگاهم دنبال نگاه اوست. دم هتل‌اش که رسیدیم، وقت پیاده شدن، آرام و بامنظور و دور از چشم او، به بازویم دست کشید. بوی عطرش را دوست داشتم، دلم گرفته بود. شب‌اش با پاره‌قت آن‌روزها، سری به «م» زدیم که فهمیده بود حالم گرفته‌است،دور از چشم او ‌پرسید چی شده؟ گفتم فردا برویم کافه، برایت می‌گویم. به خانه‌اش برگشتیم، سرراه آب‌پرتقال خریدیم و کاهو و گوجه. املت درست کردیم و خوردیم، به خانه زنگ زدم و گفتم شب خانه نخواهم آمد، روی کاناپه لم دادیم، من پاهایم را دراز کردم و او پایم را مالید و از لاک ناخن‌های پایم تعریف کرد، من فکرم گیر صدای مهمان فرانسوی‌اش بود که از لاک ناخن دست‌هایم تعریف می‌کرد. شب‌اش پنجره را بازکردیم، هوا خنکای خوبی داشت، زیر ملافه‌ها خزیدیم، تنمان پیچید در هم. آه و ناله من دوبار تا آسمان هفتم رفت، او یک‌بار. قبل خواب گفت راستی! می‌خوای بهت چسب‌زخم بدم روی جای نیش زنبور بزنی؟تو نور ماه که افتاده بود روی ملافه‌های آبی‌روشن، جای زخم را نگاه کردم، چشم‌هایم را بستم و شدم یک‌پا وسوسه تمام برای حس دوباره دست‌های داغ مرد و گفتم نه!خوبم!

 

 

 

 

 

 

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

دور و نزدیک

- قرار نبود این‌‌‌‌جوری باشد که هی کوله‌‌بار جمع کنم، راه بیفتم میان قفسه‌‌ها و کمد‌‌ها و کابینت‌‌ها و فکر کنم اوه اوه!چقدر دوباره بار‌‌و‌‌بندیل جمع شده است و هی یکی دوتا کنم که چه‌‌چیز را ببرم و کدام را جا بگذارم و بعد عزای ‌‌اسباب‌‌کشی بگیرم. منی که دلبسته یک‌‌جانشینی‌‌ام و دلم همیشه گیر "خانه" و فکر می‌‌کنم مفهوم "جهان‌‌وطن" هم از آن دروغ‌‌های گل‌‌به سر کاغذکادوپیچ قرن بیست و یکمی، حالا هرسال یا دارم شهر عوض می کنم و یا کشور. هرکه می‌‌پرسد خسته نمی‌‌شوی از این همه جابجایی، می‌‌گویم آدمی که خانه‌‌اش را گذاشت و دل کند ...بعد فکر می‌‌کنم سخت جان بودن کافی نیست، باید گاهی سگ-جان بود...

- می‌‌پرسد چرا کم‌‌رنگ شده ام، سکوت می کنم. نمی‌‌خواهم بگویم که دارم فرار می‌‌کنم، نزدیک‌‌تر از آن است که بشود رک و مستقیم به او گفت وقت غریب لغزیدن‌‌های من است. اصلن آدم از "نزدیک‌‌هایش" است که فرار می‌‌کند، از آدم‌‌هایی که می-شناسند، زیاد می‌‌شناسند و نگاهت را می‌‌خوانند معنی تک تک سکوت‌‌هایت را می‌‌فهمند و می‌‌دانند وقتی یک طره موی را دور انگشت سبابه دست چپ می‌‌پیچی، یعنی اوضاع خوب نیست. وقت مواجهه با نزدیکان، گاهی باید دری را آرام و بی‌‌صدا بست و لغزید رفت دنبال کورسوی وسوسه‌‌های دورتر، حالا هرچقدر هم‌‌که مبهم باشند و مغشوش. به جایش سرم را بالا می-برم، به انحنای گردن بلندش نگاه می‌‌کنم و گیج می‌‌پرسم کم‌‌رنگ؟من؟نه!چرا؟

- دعواهای خانوادگی تن مرا می‌‌لرزاند؛ وقتی نیم‌‌ساعت بعد همان‌‌ها که سرهم هوار می‌‌زدند و جدوآباد همدیگر را به فحش بسته بودند، باهم می‌‌روند خرید یا لم می‌‌دهند روی کاناپه و سریال تماشا می‌‌کنند یا سرمیز شام از وام قرض‌‌الحسنه فلان بانک و موسسه گپ‌‌زدن، من هراسان و لرزان و مضطرب، مبهوت و میخ‌‌کوب خیره می‌‌شوم و هیچ کجای این معادله غریب را نمی‌‌توانم بفهمم،هضم کنم یا حل. نمره ریاضی من همیشه پایین‌‌ترین نمره کارنامه‌‌ام بود.

- دیشب، بی‌‌مقدمه وسط حرف از اسباب‌‌کشی و دست‌‌تنهایی، پدر گفت یک روزی اگر دختردار شدی، اسمش را بگذار "نارگل." ماتم برد، پدر هیچ‌‌وقت دلش نخواسته من ازدواج کنم. قایم هم نمی‌‌کند که من مجرد را خوش‌‌تر دارد، ابایی هم ندارد بدانم و دیگران هم بدانند که حسودی‌‌اش می‌‌شود کسی باشد که من از همه عالم بیشتر دوستش داشته باشم. برای او همه مردان جدی زندگی من "آن مردک" هستند یا "نره‌‌خر"! پیری پدر برای من، با موهای سفید شقیقه‌‌ها یا چین‌‌و‌‌چروک صورت و فشارخون بالا شروع نشد، پیری پدر‌‌برای من از وقتی شروع شد که اول پافشاری‌‌اش بر یکی‌‌یکی آرمان‌‌هایش و بعد اصول روزمره‌‌اش کم‌‌و‌‌کمتر شد و یک‌‌جایی تسلیم شد. نقطه اوجش روزی که بی‌‌اینکه در لزوم شام را همه باید دورهم پشت‌‌ میز بخورند حرف بزند، آرام روی صندلی همیشگی‌‌اش پشت میز آشپزخانه نشست و قاشق‌‌ پشت قاشق، سالاد شیرازی را روی بشقاب لوبیاپلو خالی کرد. فردایش پیری پدر را با بغض باور کردم، وقتی سوئیچ ماشین‌‌اش را به برادر داد تا او رانندگی کند و پدر را به جلسه‌‌ای که باید می‌‌رفت برساند. پدراز دم در خانه تا شیراز را یک‌‌نفس رانندگی می‌‌کرد. دیشب برای برادرم نوشتم چند تا سنگرباقی‌‌مانده بود؟ سه تا؟ یکی‌‌دیگر هم کم شد ...

- خط‌‌‌‌‌‌ش محشر است، «م» ها را می‌‌کشد، محکم و تا دلت بخواهد ظریف.«ن» هایش گردی دلبرانه متینی دارند، باید کلاه «آ» را ببینی چه باشکوه است وقتی او می‌‌نویسدش. می‌‌گوید دلش می‌‌خواهد روی تنم بنویسد، می‌‌پرسم کجای تنم؟ می‌‌گوید بین پستان‌‌ها یا ران‌‌ها جای خوبی برای نوشتن است. می‌‌پرسم چی می‌‌خواهی بنویسی؟می‌‌گوید: «تو را به خود می‌‌کشم/تو را به خود می‌‌برم، تا هلاک از هم/برملحفه‌‌ها آرام بگیریم، دوست دارم که ببوسم/نقش‌‌های تنت را،آنها باقی خواهند ماند/ تامرگ،تا تو را بسوزانند،تاخاکستر؛/وآنچه از آتش می‌‌گذرد،آنچه می‌‌شود درد بین ما/اینجاست و همین‌‌جا باقی خواهد ماند./ و بقایش زیباست/ برای همین، درتاریکی دست می‌‌کشم برآنها/تنها دست می‌‌کشم برآنها/می‌‌خواهم دست بکشم برآنها/...» گفته بودم چطور رخنه کرده است در تاروپود این عزیزترین من؟

- عمه‌‌خانم من، شصت و اندی ساله، بزرگ فامیل است و محبوب اهالی شهرشان. عمه‌‌خانم را من هرگز بی‌‌روسری ندیده ام، روسری‌‌هایش همه از ململ سفید، تمیز و اتوخورده و مرتب. درخانه‌‌اش هرگز قفل نیست،حافظ قرآن است، مسلمان معتقد و تا دلت بخواهد آزاده، انسان و بزرگ‌‌وار.حلال مشکلات غریبه و آشناست، مامن است و آغوش امن، احدی ندیده است زبانش به بدگویی وغیبت بازشود. عاشق تار است و سنتور، عربی را نسبتن خوب بلد است و موسیقی عربی را دوست‌‌تر دارد. اولین-بار در حیاط دراندشت خانه او، یک تابستان دور، میان بساط کاهو و سکنجبین که در خانه او ارج و قرب دیرینه دارد، صدای«ماجده الرومی» را شنیدم. عمه‌‌خانم کاهو را در نرم و بادقت در کاسه سکنجبین فرو می‌‌کرد و زیر لب با ماجده الرومی می خواند« يُسمعني.. حـينَ يراقصُني/کلمات لیست کالکلمات/ يأخذني من تحـتِ ذراعی/ يزرعني في إحدى الغيمات/ والمطـرُ الأسـودُ في عيني/ يتساقـطُ زخاتٍ.. زخات...»« (+)

خیلی سال بعدتر، روی صندلی پایه‌‌بلند کنار پیشخوان آشپزخانه دوست عربم نشسته‌‌ام، شراب مزه‌‌مزه می‌‌کنم و نگاهش می-کنم که دارد برای شام‌‌مان "مسقعه الباذنجان" درست می کند.مادرش فلسطینی است، پدرش بحرینی، خودش در عراق متولد شده، دبیرستان را در کویت تمام کرده و لیسانس را در مصر گرفته‌‌است وچندسالی شارجه و سوریه کار کرده‌‌است. بعد، قاره عوض کرده‌‌است. می‌‌پرسم« خانه کجاست پس راغب؟»  کنار پیشخوان می‌‌ایستد، آهی از ته دل می‌‌کشد و می‌‌گوید «نمی دانم...حسرت بزرگ من است که نمی‌‌دانم خانه‌‌ام بالاخره کجاست. فقط می‌‌دانم زبان عربی برای من خانه است. این را گوش کن.» بعد باز صدای ماجده الرومی است و راغب که زمزمه می کند « يُسمعني.. حـينَ يراقصُني/کلمات لیست کالکلمات/ يأخذني من تحـتِ ذراعی/ يزرعني في إحدى الغيمات/ والمطـرُ الأسـودُ في عيني/ يتساقـطُ زخاتٍ.. زخات...»  انگار کن باز همان حیاط درندشت و بوی سکنجبین قاطی بوی مست‌‌کننده بادمجان های سرخ‌‌شده و مخلوط پیازداغ...

- می‌‌دانی آنکه می‌‌ماند/کلاغی عاشق است/ که هیچ‌‌کس اهلی‌‌اش نکرد؟*
* این‌‌را گراناز موسوی گفته بود.


۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

زمزمه ی سکوت

تهران و پنجاه متر بالکن؟! آن هم طبقه ششم، روی تپه ای بلند و خانه ای که پنت هاوس و هیچ چیز دیگری در این مایه ها نبود. خود خانه شاید صد و بیست و سی متر بود، اما پنجاه متر بالکن مستطیل شکل داشت و آن وسط یک حوضچه کوچک سفید، از جنس مرمر. تا دلت بخواهد گلدان های سفالی پر نقش و نگار، تا دلت بخواهد گل و گیاه که اسم  لااقل نیمی از آنها را نمی دانستم.  من محو زیبایی آن بالکن پنجاه متری مشرف به یکی از شلوغ ترین اتوبان های تهران شدم، مجذوب آرامشش، آن همه گلدان های گل که معلوم بود با دقت و حوصله به آنها می رسد و میز و صندلی های چوبی و حتا آن تخت چوبی که با گبه فرش شده بود.

تحسین و حیرت را در نگاهم دید؛ چشم هایش برق می زد. معلوم بود می بالد به آن بالکن.  دو سه هفته قبل تر برای اولین بار همدیگر را دیده بودیم؛ در باغ میگون آقای میم.  آن تابستان،چندباری رفتیم باغ میگون آقای میم که معلوم نبود باغ است یا مجموعه ای از پله ها! بس که همه جایش پر پله  بود، داخل خانه، اتاق خواب ها، باغ، تا رودخانه، تا محل باربکیو، تا استخر. آقای میم هردفعه چند نفر تازه وارد را هم دعوت می کرد. دوست داشت پز دهد که چقدر جورواجور معاشر دارد و چقدر آدم  به تعریف خودش درست و حسابی می شناسد. نمی دانم دقیقن رو چه معیاری و تعریفی یهو به این نتیجه می رسید که فلان شغل یا بسان فعالیت مد تازه رو بورس هست و پل می زد از میان جورواجور آشنایانش بالاخره کسی را پیدا می کرد که شغلش یا فعالیتش آن مد تازه باشد و با چه چابلوسی دعوتش می کرد به باغ میگون یا اگر زمستان بود، به خانه درندشتش. تابستان آن سال، از قرار هم کار و دغدغه من و هم کار و هنر او رو بورس بود و مد روز!

 رو یکی از جورواجور پله های نزدیک استخر باغ ایستاده بودم، داشتم با نی لیوان آب پرتقالم ور می رفتم و دور و بر را نگاه می کردم که دیدمش. داشت یک برش سیب در دهان می گذاشت و کلافه به اراجیف های مرد سن و سال دار مو حنایی گوش می داد. دفعه قبل، گیر وراجی مرد مو حنایی افتاده بودم و مجبور که نیم ساعتی توهم توطئه های شاهکارش درباره کره زمین را تحمل کنم.  صورتش بی نقص بود؛ کمی بیضی شکل، پوست صاف گندمگون، ابروهای خوش حالت پرپشت مشکی،چشم های درشت و عمیق قهوه ای روشن.بینی اش قلمی، پیشانی اش بلند و لب ها  کمی درشت و تا دلت بخواهد خوش فرم. فهمید نگاهش می کنم، با آن عمق عجیب قهوه ای روشن چشم ها، نگاهم کرد و سری تکان داد که یعنی گیر چه وراجی افتادم، لبخند زدم و سری به همدردی تکان دادم که می دانم گیر چه سیریشی افتاده ای.

پرید وسط حرف مرد موحنایی وراج، انگار که داشت عذرخواهی می کرد و آمد طرف من. قدم های محکمش به من نزدیک می شد، می دانستم، مثل یک حقیقت مسلم بدیهی می دانستم که با او می خوابم و مثل روز روشن هم می دانستم بعد دو سه بار خوابیدن با او، همه این هیجان و فراز تمام خواهد شد. همان پنج دقیقه اول فهمیدم و فهمید حتا حرف مشترک زیادی هم نخواهیم داشت و کفگیر حرف ها زود به ته دیگ خواهد خورد، اما این خلسه ی سکرآور مبهم وسوسه را دوست داشتم و می خواستم تا می شود طولش بدهم. مثل آخرین قطره های شراب ته گیلاس به هنگام مستی سکر آور، همان وقت که تنت سست و چشم هایت گرم است، انگشت ها را دورگیلاس حلقه می کنی، تا می توانی با گیلاس بازی بازی می کنی و آن چند قطره باقی مانده را آرام، با طمانینه، با عشوه و ناز، بی هیچ عجله ای بالا می روی.می خواستم  خلسه ی مدهوش کننده ی آن چشم های عمیق را طول دهم...

اولین بار رفتیم بالکن یکی از رستوران های همیشه شلوغ، شنیستل مرغ خوردیم و لازانیا. کمی او از کارش گفت که نه من از آن سردرمیاوردم نه علاقه ای داشتم، کمی من از کارم گفتم که نه او از آن سردرمی آورد و نه علاقه ای داشت و هردو وانمود کردیم با علاقه حرف هم را گوش می دهیم. اما حواس من بیشتر پی چشم ها و دست های بی نقص او بود، نگاه او دنبال لب ها و دست های من. بار دوم وسط کار ژولیده و پولیده دویدم سر خیابان، در ماشینش را باز کردم و نشستم و از آبمیوه فروشی نزدیک، آب طالبی گرفتیم و آب هویج و من هی با نی بازی کردم، مثل آن جمعه باغ میگون آقای میم و هی دستم را بردم لای موهایش که آنقدر کوتاه کرده بود که انگشت هایم میان موها گیر نمی کرد.  سومین دفعه،  رفتیم پارکی نزدیک خانه ما قدم زدیم، بیشتر در سکوت، بعد روی نیمکتی نشستیم و من سرم را روی شانه اش گذاشتم. در رستوران دنج کنار پارک پیتزا خوردیم و استیک. و بازنگاه من دنبال دست هایش بود و دست او جایی روی پای من.  هیچ خلسه ای را نمی شود تا ابد ادامه داد. خلسه ها مثل ساعت های شنی هستند، هرچه زور بزنی در مشت نگه شان داری مثل دانه های شن از دستت می لغزند و دور می شوند.کفگیر داشت به ته دیگ می خورد، وقت تخت خواب رفتن بود...

هنوز مجذوب زیبایی بالکن پنجاه متری خانه اش بودم که دست اش را دور کمرم حلقه کرد و مرا کشید طرف تخت چوبی و گبه روی آن.از آن هم آغوشی های نرم و آرام بود که هر دونفر کار خود را بلدند اما چیزی کم است، حرص و ولعی در کار نیست، دل نمی لرزد، نفس نفس زدن های از سر شهوت و بی تابی ندارد. از آن هم آغوشی های نرم و آرام آنهایی که انگار دیگر هیچ نمانده در تن و روح دیگری برای کشف کردن و وسوسه ای را پروراندن.  آن حس بکر و خلسه ی سکرآور با همان یکبار تمام شد، نیم ساعت بعد روی صندلی های چوبی بالکن که رویه نارنجی داشتند هندوانه خوردیم و حرفهای عادی روزمره زدیم، مثل دونفری که انگار از هرکدام از کار برگشته اند و سرراه در کافه ای با هم چیزکی می خورند و بعد هرکدام می روند پی زندگی و روزمرگی و دل خود. درست یک ربع بعد از اینکه هندوانه های داخل بشقابم تمام شد، کیفم را از دسته صندلی برداشتم و گفتم با دوستی قرار شام دارم.( که نداشتم) توافق ها و تفاهم های ناگفته آدم ها، چیز غریب پیچیده ای است. بی یک کلمه حرف هردو می دانستیم این بار اول، آخرین بار بود. دم در دستم را روی گونه اش گذاشتم، روی نک پا ایستادم و لبم که رسید به لب هایش فهمیدم چرا این صورت بی نقص جاذبه ماندگار و گیرا ندارد. چیزی کم داشت، چیزی که خاصش کند و متفاوت، مثل جای یک زخم قدیمی، یک خال آشکار یا جای یکی از جوش های بزرگ و چرکین دوران بلوغ یا وقت آبله مرغان.

تابستان آن سال، شب های زیادی چپیدیم داخل ماشین کوچک «ن» و جورواجور آهنگ شنیدیم و مدل به مدل رستوران رفتیم و تا خرخره بستنی با سس شکلاتی خوردیم و هربار آخر شب، وقت رساندن من به خانه از آن اتوبان که بالکن پنجاه متری مشرف به آن بود رد شدیم و من فکر کردم کدام شان می تواند حدس بزند یک بالکن زیبای بزرگ با سلیقه همین بالا سر است که صاحبش شاید الان لیوان در دست خم شده و اتوبان را نگاه می کند. تابستان سال بعد انگار دیگر نه دغدغه و کار من و نه هنر و شغل او، دیگر مد و رو بورس نبود. دیگر باغ میگون نرفتیم ...