۱۳۸۸ بهمن ۹, جمعه

انشالله گربه است!

حوزه خصوصی وسیعی ندارد...مادرم را می گویم که چهل و هفت ساله است و بیست و هشت سال است با بابام ازدواج کرده و در زدن قبل از ورود به اتاق به نظرش مسخره بازی بچه های ننر نسل جدید است و مهم نیست چندبار دعوا کرده ایم سر این موضوع و دادوقال و حتا حمایت بابا از خواسته ما ... راهش را خوب بلد است، دست آخر بغض می کند که قدرنشناسیم، هممون، اول همه هم بابامون...اینجور وقت ها بابا می شود "بابامون" و نه شوهر او .. قلق ما را خوب یاد گرفته است ...هیچ کدام دلمان نمی خواد او با آن حجم عظیم مهربانی ها و فداکاری هایش فکر کند قدرنشناسیم و ناسپاس ... همه خفه خون می گیریم و می افتیم به نازش را کشیدن و ماست مالی کردن ... اعتقاد چندانی به حوزه خصوصی ندارد، همین جوری است که رمز کارت بانکش را همه ما هم می دانیم و شماره حساب بانکی اش و رمز گاو صندوق طلا جواهراتش و صد البته هر ده بار که موبایلش زنگ بخورد نه بارش به یکی از ما می گوید که دستش بند است و تلفنش را جواب دهیم ...
و همین جوری است که وقتی سرش به کاری در آشپزخانه گرم است، تلفن که زنگ بزند می زند روی اسپیکر و همان طور که اینور اونور آشپزخانه می رود، چیزی از یخچال در می آورد یا شعله زیر قابلمه ای را کم می کند با تلفن هم حرف می زند. ما خانه باشیم یا نه، یکی از خواهرهایش یا خواهرشوهرهایش یا دوستانش خانه ما باشند یا نه، فرقی نمی کند... داشتم می پرسیدم رفته جواب آزمایش هایش را بگیرد یا نه؟ و باز نق می زدم که سر وقت آزمایش پاپ اسمیر نمی رود ها و من که بچه او هستم و نصف او سنم، حواسم هست که به موقع آزمایش برم. گفتم راستی! این پاپ اسمیر آخرم نشان داد یک عفونت جزئی واژن دارم، دکتر سه تا کپسول داده، هرکدام قد یک کوفته نخودچی و باید هر شب وقت خواب یکی را داخل واژن فرو کنم که عفونت را از بین ببره ...
سکوت کرد ...دست پاچه که می شود صدایش دورگه می شود یهو ...باصدای دورگه گفت البته تو که نمی تونی استفاده اش کنی داخل رحم، گفتی بهت کسپول خوراکی بده؟ ... این یعنی که باز کسی خانه مان است، خاله ای و عمه ای و دوستی و زن عمویی، باز تلفن را زده است رو اسپیکر و باز یک فامیل آخرین مکالمه تلفنی من و مامانم را می دانند... این یعنی حفظ ظاهر جلوی فامیلی که بچه هاشان همه مثل ما از شانزده هفده سالگی سکس داشته و دارند، که اصلن یکی از نشانه های مدرن بودنشان این است که هرکی دست دوست پسر دوست دخترش را بگیرد ببرد مهمانی های یکی از یکی لوس ترشان که دیگران قد و بالایش را برانداز کنند. این صدای دورگه یعنی حفظ ظاهر، یعنی درسته که ما مدرن شده ایم و همه پیرهن های یقه باز بی آستین بالای زانو می پوشیم، گیلاس پشت گیلاس مشروب خالی می کنیم و بعد سلام زن و مرد همه را می بوسیم... اما قرار نیست کسی حرفی بزند یا فکر کند که دختر و پسرهایمان با این پسر دخترهایی که دستشان را می گیرند می آورند مهمانی های لوس ما خدای ناکرده تماس جنسی هم دارند!
من دیگر خیلی جوان نیستم، نمی خواد سن شناسنامه ای منو باز بکوبید تو سرم و پوزخند بزنید که هنوز حتا سی سالش هم نشده و دم از پیری می زند. همین ایرانی بودن کافی است برای مچالگی، فرسوده شدن ...حالا اضافه کن آن همه سال تلاش و کار و در افتادن با سنت و عرف و قانون و دنیا ... آن همه از دست دادن ها، دل کندن ها، واقعیت ها را پذیرفتن ها، آن همه از دست دادن ها، از دست دادن ها، از دست دادن ها ... انقدر که " نداشتن" آشناترین واژه ها شده ... من دیگر حوصله و توان درافتادن با کسی را ندارم ... به صدایم رنگ اطمینان دادم و گفتم آره، معلومه که گفتم مامان. به جایش کپسول خوراکی داد ... صدای جلز ولز چیزی در تابه داغ آمد و صدای شاد همیشگی اش که دیگر اثری از آن دورگه شدن در آن نبود که می پرسید باز هم داره بارون میاد یا نه ...
مامان من می داند من با مردهای زیادی خوابیده ام، خاله ای که خانه مان بود می داند که من با مردهای زیادی خوابیده ام همان طور که می داند سه دخترش با مردان بسیاری خوابیده اند، من می دانم که مامان می داند و خاله هم... اما از همه مهم تر، ما همه قوانین نانوشته رل هایمان در مضحکه تئاتر "خاندان خوشبخت مدرن ایرانی" را خوب می دانیم .

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

این درد مشترک ...

آمدم جلوی یکی از درهای ترام که ایستگاه بعدی پیاده شوم. زنی حدودن پنجاه ساله با موهای فرفری سیاه جلویم ایستاده بود، دختری با موهای بلوند خیلی روشن پشت سرم. این خط ترام که می ایستد، باید دکمه روی در را فشار دهی تا در باز شود. برعکس بعضی دیگر از ترام های این شهر که وقتی ترام در ایستگاه ها می ایستد، درها خودکار باز می شوند. ترام ایستاد، زن مو فرفری که جلو بود دکمه را فشار نداد، بعد چندثانیه دستم را دراز کردم و دکمه روی در را فشار دادم. برگشتم با لبخند رو به او گفتم درهای ترام های این لاین خودکار باز نمی شوند؛ باید دکمه در را فشار داد. از ترام بیرون آمدم، زن موفرفری و دختر مو بلوند هم. زن گفت اوه ببخشد نمی دونستم باید دکمه در را فشار داد، شانه بالا انداختم و گفتم چیز عجیبی نیست. اکثر لاین ها در ترام خودکار باز میشه خب. من هم اوایل نمی دانستم و باز لبخند زدم. ناگهان بی مقدمه زد زیر گریه ... های های...تلخ و هیستریک ... با صدای بلند...وسط گریه بریده بریده می گفت نه نه من خب نمی دونستم...نمی دونستم که ...درش باز نمیشه...باید ...نمی دونستم ...
من این جنس گریه را، این گریه های برای بهانه های پیش پاافتاده و بی ربط را دیگر می شناسم ... این گریه های عصبی پر از درد را ... گریه زن مو فرفری از جنس گریه سارا بود وقتی یک روز که با او قرار ناهار داشتم و وسط جلسه ای گیر افتادم و روی پیامگیرش پیغام گذاشتم که باید قرار ناهار را کنسل کنم زنگ زد و زد زیر گریه ...تلخ و عصبی ..با صدای بلند ...و وسط گریه بریده بریده می گفت چرا آخه؟ ...ما قرار بود ناهار با هم بخوریم ...تو..نباید..چرا کنسل؟ ...و من که وسط راهرو لخت و عور و دلگیر حیرت زده گوشی تلفن را در دست داشتم ...
این گریه درست شبیه گریه تکتم بود وقتی یک روز وسط صفحه بندی با خنده گفتم ایول! تو هم مثل من عادت داری تنوین را به شکل ن می نویسی. ولی طبق رسم الخط مجله باید همان شکل سنتی تنوین را حفظ کنیم، من هم همیشه این اشتباه را می کنم و دست آخر همه نوشته هامو یکبار از لحاظ درستی تنوین چک می کنم...خندیدم ...زد زیر گریه ...تلخ و عصبی...های های...و وسط گریه بریده بریده می گفت من اشتباه کردم ...خب چرا نباید ...یادم بود که ...تنوین ...و من خودکار در دست نیمه خم روی ورقه ها خشکم زد ...
گوله گوله اشک های سارا و تکتم که سرازیر شد من مبهوت بودم... بار اول گوشی به دست و بار دیگر خودکار به دست خشکم زد ... من دلیل تلخ پشت آن گریه های عصبی را با همه بودنم درک نکرده بودم ...با اینکه همان روز زنگ زدم به مادر سارا و رفتند او را به خانه خود آوردند و معلوم شد شوهر کتکش می زند و زور می گوید و تحقیر می کند و دکترها ممنوع کردند که مرد را هرگز دیگر ببیند و یکبار که بعد آن شوهر را دید تشنج عصبی گرفت ... با اینکه همان شب به مادر تکتم زنگ زدم و تکتم یک سال و نیم هرهفته روان شناس می رفت تا دوباره سرپا شد ... من جنس این گریه ها را روزی شناختم که بعد آوار رها شدن ها، رفتن ها، دل بستن ها، با مخ تو دیوار رفتن ها آنقدر ضعیف شدم و شکننده که کاغذها از دستم مدام فرو می افتادند و کسی کاغذها را برداشت و گفت می خوای من این کاغذها را ببرم ازشون برات کپی بگیرم؟ و من زدم زیر گریه ... تلخ و عصبی...های های ...با صدای بلند ... و وسط گریه بریده بریده می گفتم چرا شما ...می گید که ...کاغذها...می افتند..من...چرا...بعد.... و طرف دستش روی یقه پیراهنش مبهوت نگاهم می کرد و خشکش زده بود ...
این بار نه جا خوردم، نه مبهوت شدم، نه دستم جایی میان بند کیفم رو شانه یا در حال دستکش به دست کردن خشک شد ... شانه های زن را گرفتم...تو چشم های پر اشکش نگاه کردم و فقط گفتم من می فهمم ...

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

برادر بزرگ همه مان را چهارچشمی می پاید

داشتم نک و ناله می کردم از این همه خزعبلاتی که در آکادمی باید خواند و نوشت که درهم یک پول سیاه هم نمی ارزند. نه برای کسی ها، برای خودم که وسط این گل ماندم... آمد روی خط و نوشت هستی عزیزم؟ نوشتم بوس که ... گفت داغونم که ...بند دلم پاره شد. به هزار و یک احتمال فکر کردم، از دستگیری کسی گرفته تا بیکار شدن و بیماری و تصادف کسی از عزیزانش و فوت مادربزرگش و دعوای با کسی ...
طبق معمول اولین احتمال لعنتی درست بود؛ انتظار دیگری هم مگر میشود داشت در ین اوضاع افتضاح؟ اما این یکی بیشتر از هر دستگیری دیگری شوکه ام کردم است... دوستی که مطلقن هیچ فعالیت سیاسی و اجتماعی نداشته و ندارد، هیچ نقد تندی هیچ کجا هیچ وقت ننوشته است، به هیچ دسته و گروهی ارادت و نزدیکی نداشته است ...وسط اغتشاش ها تا جایی که من یادم میاد خیلی وقته که نرفته است، کارمند ساده شرکتی که وبلاگ طنزی می نوشت و اینور اونور دو خط توئیتی و فیدی ...لباس شخصی آمده است و او را از خانه اش برده... کسی نمی داند کجا ...برای خاطر طنزهایش است؟ یا چهارتا توئیت و فید از سر درد و ناراحتی؟
حلقه های زنجیر که دارد باز هم بیشتر و بیشتر تنگ می شود و گستره اش وسیع و وسیع تر ...

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

خرده های ناگزیر

هشت کیلو بار جاگذاشته است. دوستم را می گویم که هردوماه ایران است و هربار لااقل چهل کیلویی بار خرکش خودش دارد. زنگ زد که یکی از دوستانش از آمریکا دارد می رود ایران، بار چندانی ندارد و هواپیمایش را باید اینجایی که ما زندگی می کنیم عوض کند. شش هفت ساعتی در فرودگاه است و پرسید من می تونم هشت کیلو بار را ببرم تحویل او دهم؟ یک کلید در خانه اش پیش من است.
هشت کیلو بار را با یک دست در چمدان کوچک سورمه ایش دنبال خودم می کشیدم و با دست دیگر داشتم دنبال شماره دوستش می گشتم که همان دیشب در تلفنم سیو کرده بودم. زنگ که زدم، موبایل یکی چندقدم آن طرفتر از من به صدا دراومد، وقتی گفت سلام گوشی را قطع کردم و به طرفش برگشتم. چشم هایش چه رنگ عجیبی داشت، یک جفت از آن چشم ها که وقتی داری فکر می کنی سبز تیره، سبز تیره است یهو عسلی می شوند و وقتی می روند تو فکر قهوه ای روشن، وقتی سردماغ هستند رنگ چشم ها به طوسی پهلو می زند و گاهی حتا شاید رگه های آبی هم بشود پیدا کرد میان این رنگین کمان ... آیفونش را بالا گرفت گفت داشتم تو گوگل اسمتون را سرچ می کردم، ببینم عکسی ازتون هست که بدانم باید منتظر چه قیافه ای باشم. لبخند که زدم گفت چه ناز! گفتم چی؟ انگشت اشاره اش را اول روی گونه راستش گذاشت و بعد چپ که یعنی چال های گونه هایت...خندیدم، بی اینکه بخوام گفتم چه خوش رنگ و تیله ای! گفت چی؟ انگشت اشاره ام را بالا بردم، اول نزدیک چشم راست و بعد چشم چپ...خندید، خندیدم ...
توی بار کوچیکی تو یک گوشه دنج فرودگاه وسط احوال پرسی و آشنایی های اولیه به گارسون سفارش کاپوچینو دادیم و تارت لیمویی، پرسید چندسالتونه؟ گفتم بیست و شش همین یک ماه و خورده ای بیش تموم شد، شما چی؟ گفت سی و شش همین چندساعت دیگه تموم میشه...گارسون بالای سرمان بود که منوها را جمع کند، گفتم هیییی مبارکه. باید جشن گرفت ...گفت با تارت لیمویی و کاپوچینو؟ سرم را که داشتم خم می کردم به راست با اداکه یعنی نمی دونم از گارسون خواست که بایستد، گفت قرمز یا سفید؟ گفتم قرمز ...گفت سفید ...گارسون با دوگیلاس شراب یکی قرمز یکی سفید برگشت... به جای تارت لیمویی و کاپوچینو...
گیلاس سوم را مزه مزه می کردیم، می خندیدیم... دو سه تا آشنای مشترک یافته بودیم، خاطره های آشناهای مشترک را شخم می زدیم و می خندیدیم... چندباری تلفنش زنگ زد و دست آخر خاموشش کرد و شوتش کرد آن طرف میز...دوسه باری تلفنم زنگ زد و دست آخر خاموشش کردم، هولش دادم که برود کنار تلفن اون اون ور میز، رفت خیلی دورتر از تلفن اون ... خندید و گفت اکی! یو آر آفیشالی درانک! خندیدم که نه! هیچم مست نیستم ...گفت بیست ثانیه زل بزن به چشم های من، ببینم مستی یا نه ... بیست ثانیه زل زدم به چشم هایش ...بیست ثانیه هایی هستند که راه بیست سال نشستن، برخاستن، حرف زدن، شناختن، تجربه کردن را به سرعت نور طی می کنند...تنم گر گرفت... تنش گر گرفت ...همان چند لحظه قبل که داشتم با زیرلیوانی های روی میز بازی می کردم دستم به دستش خورده بود، دستش مثل دست من سرد بود ...دستش را دراز کرد و دستم را گرفت ...مثل کوره داغ بودیم هردو ...دستم را پس نکشیدم ...
گفت من سه هفته دیگه از همین راه برمی گردم آمریکا...دستم را از دستش بیرون کشیدم سرمو به چپ و راست تکون دادم که نه ...گفت کس دیگه ای هست،نه؟ سرمو بالا و پایین کردم که یعنی آره ...زیر میز یک پایش را روی پای دیگر انداخت، پاش خورد به زانوی پای راستم، نفهمیدم از سر اتفاق یا به قصد ... گفت بیا ولش کن، منم دوست دخترمو ول می کنم، بعد میشیم دو تا I just Broke up تمام عیار، میریم با هم مست می کنیم، بعد تو به من میگی چه چشم های خوشرنگی! من بهت میگم چه چال گونه نازی! بعد من میگم میشه دعوتت کنم به دیت تو مثلن کانادا که سرراه من و تو باشه؟ Then we will live happily ever after... زدم زیر خنده، گفت چرا می خندی تو دختر؟ جدی میگم، دهه...خندیدم باز، زیاد...خندید، کمتر از من ...
گفتم من باید برم دیگه .. گیلاس چهارم را تمام کرده بودیم..سرش را خم کرد که لبم را ببوسد..صورتم را آرام برگرداندم...گفت من که میدونم تو هم دلت می خواد ...اشتباه نمی کرد... خواستم بگویم فقط این نیست که آدم فعلی زندگیم را خیلی دوست دارم و یک سری قرار و مرز در رابطه ما دونفر تعریف شده است ... فقط این نیست که هزار و یک رابطه بی نام و رابطه های ناتمام با خرده های ناگزیر رو دوشم و گوشه کنار دلم مانده است و دیگر جایی برای یکی دیگر از این دست نیست ... راستش دیگر مطمئن نیستم هرکاری که در لحظه دلم خواست را باید انجام دهم...پوست اندازی است دیگر ...چیزی نگفتم، به جایش پالتوام را به تن کردم، کیفم را برداشتم و دستم را آرام از دستش بیرون کشیدم ...
خانه که رسیدم دیدم در فیس بوک ادم کرده است ...موس را چند دقیقه ای بین دوگزینه Conform و Ignore نگه داشتم ...به همه آدم های خرده های ناگزیر رو دوش و گوشه و کنار دلم فکر کردم ...نفس عمیقی کشیدم و موس را روی Ignore کلیک کردم.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

حتا از این دور ...

مامان خانم جان!
بسته ارسالی تان رسید. در را که باز کردم، پستچی بسته ده کیلویی را تحویل داد و همانطور که نگاهش به آرم بزرگ پرینت شده "پست آف ایسلامیک ریپابلیک آف ایران" بود خندید و من در کسری از ثانیه خدا خدا کردم از این شوخی های مسخره بی مزه دینامیت که توش نیست یا نکنه اورانیوم غنی شده است نکنه که با این گلودرد و تب و اعصاب نداشته، هیچ بدم نمیاد مشتی حواله شکم کسی کنم. شوخی بی مزه ای نکرد و فقط گفت اووووفففف چه سنگینه. خندید، خندیدم، ورقه را امضا کردم،حرف اول نام کوچکم، نقطه، نام خانوادگی ... پسته، زعفران، کتاب، لواشک عمه پز، شوید خشک، خلال بادام، کشمش، زرشک ...
برایم ترمه هم فرستاده ای ...فکر می کنم ترمه عجب حضور پررنگی در دنگ و فنگ های آن خاندان دارد. سفره های نوروز را همه آن خاندان روی ترمه می چینند، بالا سر عروس و دامادها سفره ترمه می گیرند تا قند بسابند، تو جهاز هردختری رنگ وارنگ وسایز به سایز ترمه می چپانند، مرده های خاندان را با ترمه می پوشانید، نوزادان را ترمه پیچ به مهمان هایتان نشان می دهید. بگذریم خانه های همه اعضای آن خاندان پر است از کوسن و رومیزی و دیوارکوب و دنگ فنگ های ترمه دیگر. روی روتختی ترمه آبی یادداشتی چسبانده اید که این را زن دایی بزرگت برات خریده... یاد خنگی بیش از حد موذیانه اش می افتم...جنس خنگی اش عجیب است. یک لحظه خنگ تمام عیاری است که حرف بی ربطی می زند که تا لااقل دوسال سوژه خنده همه است، لحظه بعد موذی تمام عیاری است که زیرکانه حرفی می زند که تا ته قلب را می سوزاند و زخمی می گذارد که دویست سال بعد هم خوب نمی شود. می دانم حالا تا لااقل ده سال انتظار دارد تولد و سالگرد ازدواج و سال نو و سالگرد فوت مادرش و تولد بچه هایش زنگ بزنم برای عرض تبریک و تسلیت و ارادت و گوش دهم به وراجی های عجیبش که دست هرچه وراج است از پشت بسته است.و وای به حالم اگر یادم برود و زنگ نزنم! همانطور که می دانم کلی تهران را زیر و رو کرده و لابد تا ته بازار با آن پادرد رفته است تا این ترمه خاص را که کمیابه پیدا کند و کلی پول بدهد و برای من بخرد. آن وسط ها شاید اشکی هم ریخته که دختره ماندگار غربت شد و تنهاست و دلم ریشه که اونجا تنها مونده. تظاهر هم نمی کندها...
گیر واگیردار خاندانت همین است مامان خانم جان... که آدم را درگیر رابطه عشق و نفرت توامان می کنند. هیچ مرزی نمی توان تعریف کرد که کجا ایستاد با این خاندان. وقتی انتظار نداری فداکاری و مهربانی می کنند دیدنی، فردایش که هنوز ذوق مرگ آن مهربانی مثال زدنی هستی، چنان نیشی می زنند که دردش یک عمر آویزان کوله بار رو دوشت بماند... همان هایی که وقتی فلان فامیل درجه دو و سه می آید می گوید فلان دخترتان را تو عکس پارتی همسایه بالایی بغل یک مرد دیدیم قرص و محکم و مدرن می ایستند که به شما چه و دختر جوان هست، مستقله و بالغه، دلش می خواهد، حقشه، خوشگله جذابه معلومه دوست پسر داره و تو بغلش میره و ال می کنه و بل... همین ها فردا دسته جمعی دورمیز آشپزخانه خانه مادر مرحومت آه می کشند که دختره جنده شد و آخر و عاقبت این همه لی لی به لالای بچه هاشون گذاشتن همینه دیگه. پس فردا هم لابد شکمش میاد بالا دختره ول!
راستش را بخوای مامان خانم جان چندروزه دارم فکر می کنم خودت هم چیزکی ارث برده ای از این درد واگیردار خاندانت.تعارف که نداریم، از دستت دلخورم و حیران که مگر تو نبودی که کلی قربان قد وبالای رعنای بالای یک و نود پارتنر قبلی می رفتی؟ چی شد قدوبالای یک نودی پارتنر فعلی شد ایراد که هی مدام بگویی تو با این یک ذره قدت، اون انقدر قدبلند مثل فیل و فنجون...هیچ به هم نمیایید! دلم نمی خواد فکر کنم چون قبلی اروپایی بود تو هم مثل خیلی مردم محترم کشور عزیز آریایی صرف اروپایی بودنش همه چیزش را حسن می دیدی و حالا که این یکی ایرانی است باید از هرچیز ایرادی گرفته باشی! فکرش را که می کنم، ترجیح می دهم باور کنم درد واگیردارد خاندانت به تو هم سرایت کرده ...کنار آمدن با واگیر خاندانت راستش آسانتر است برای من ...

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

سه ساعت یاسین تو گوش خر خواندن!

تصمیم گرفتم بیمه ام را عوض کنم. یک خروار فرم فرستاده اند، نصف این یک خروار سوال درباره واکسن هایی که زده ام. جلو هرکدام از واکسن ها که زده ام باید ضربدر می زدم. پرسیده بود واکسن آبله مرغان زده ای یا نه. جواب دادم که نه و پانزده سالگی آبله مرغان گرفته ام. واکسن هپاتیت آ هم نزده ام، واکسن سرخجه را هم بیست و سه سالگی زده ام.
جواب داده اند اوه مای گاد! واکسن هپاتیت آ نزدی؟ تو دلم گفتم هپاتیت آ کجا بود آخه؟ هنوز تو دلم "سوسول های ننر" را نگفته بودم که دیدم نوشته اند اوه ماه گاد! چرا واکسن آبله مرغان نزدی؟ دیگه عصبانی شدم، همان طور که پشت میزم بلند بلند می گفتم سوسول های ننر تیتیش برداشتم نوشتم شرکت بیمه عزیز! احترامن من زمان جنگ متولد شدم. جنگ هشت ساله ایران و عراق که بعد از جنگ ویتنام طولانی ترین جنگ قرن بیستم بود. جنگ تمام عیاری بود، تحریم بود، مرزها بسته بود، کشورهای همه شما غربی های گوگولی پشت سر صدام حسین بودید، صدام حسین را که یادتان هست؟ همانی که بعدها شد نماد "محور شرارت" و زدید کشوری را داغون کردید و بیشتر از یک میلیون شهروند عراقی را کشتید و میلیون ها نفر را آواره کردید تا رفیق سابقتون را سرنگون کنید.
کودکی من همه "صف" بود؛ صف مرغ های یخ زده تاریخ مصرف گذشته کشور شما، دستمال کاغذی های کلفت پرزدار، ماکارانی های درجه سه ، شیرهای شیشه ای که دو سوم شیشه را آب بسته بودند و بگیر برو تا ته. دارو نبود، تحریممان کرده بودید. سرنگ نبود، کمبود دکتر بود، حتا راهرو بیمارستان ها پر از زخمی های جنگ بود و مجروحان بمباران ها... هشت سال زندگی ما این بود...یک بیماری عغونی ساده و پیش پاافتاده مثل آبله مرغان که سر و تهش تب هست و یک مشت جوشی که می خارد، در این شرایط چیز مهمی نیست که دولت راه بیفتد برنامه واکسیناسیون برایش طراحی کند. بنده هم این مریضی ساده را گرفتم، بدنم واکسینه شده. چیز جدی هم نیست والا، دونت هو پنیک اتک بابا!
جواب دادند که ببخشید اگر ناراحتتان کردیم، درک می کنیم که شرایط سختی بوده ( که دروغ می گویند مثل سگ و هیچ درکی ندارند چه شرایط سختی بوده!) حالا مطمئنی آبله مرغان بوده؟ گواهی پزشک آن زمان را داری؟! ...پففففف...

۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

یک ساعت قبل پرواز ...

داشتم نیوزویک می خوندم. همان وقت که چمدان کوچک طوسی رنگم را روبرو صندلی ناراحت و بدریخت فرودگاه گذاشته بودم و پاهایم را روش دراز کرده بودم. با دست راست قاشق پلاستیکی را توی لیوان کاغذی پر از کاپوچینوی داغ آرام می چرخاندم، با دست چپ نیوزویک را گرفته بودم. داشتم مقاله فرید زکریا را می خواندم که انتقاد کرده بود که بعد هر حمله تروریستی بازرسی امنیتی فرودگاه های امریکا با وحشت بیشتر می شود و ایجاد این وحشت هدف اصلی گروه های تروریستی است، توپیده بود که چیکار به کار فرودگاه ها واین همه مسافر دارید که یک روز سوزن نیارید، فردا عطر نیارید، پس فردا فلان.
دختر، همسن و سال من...پسر، چهار پنج سالی بزرگ تر ...نشستند رو دو تا از صندلی بی ریخت های ناراحت فرودگاه ...دوتا صندلی که درست روبروی من بود ...همان وقت که داشتم با خودم می گفتم راست میگه این فرید زکریا و فحش می کشیدم به هیکل سیستم آمریکا. دختر اخم هایش تو هم بود، داشت پوست ناخنش را با حرص می جوید، رنگش انگار پریده بود...کک مک هایش درشت تر و واضح تر به نظر می رسید.
یک قلپ از کاپوچینو را سرکشیدم، فکر کردم مزه گراز میده! مهم نیست که هیچ وقت طعم گراز نچشیدم، یک چیزایی را لازم نیست بچشی. چشایی من فکر می کنه گراز باید طعم محتویات داغ لیوان کاغذی فرودگاه را بدهد. من به رای چشاییم احترام می گذارم! مجله را ورق زدم...زیرچشمی پسر را برانداز کردم...رنگش پریده بود، کک مک های صورتش درشت تر و واضح تر به نظر می رسید.روی شلوار جینش یک لکه بود، لکه جوهر خودکار شاید... دستش را دراز کرد، دست دختر را گرفت. دختر دستش را پس زد، با خشمی که دلبری هم قاطیش بود. دوباره پوست دور ناخنش را جوید.
پای راست خواب رفته ام را از روی چمدان گذاشتم پایین، بچه که بودم هربار پایم خواب می رفتم می گفتم مامان باز لشکر مورچه اومد تو پام ... پایم را آرام تکان می دادم که لشکر مورچه را بتکانم ...پسر سر دختر را میان دست هایش گرفته بود ...دختر داشت سرش را پس می کشید..با خشم..دلبری هم قاطیش بود... چهار پنج صفحه مقاله مفصل که بحران اقتصادی سال پیش چه تاثیری روی زندگی نسل جوان و به خصوص بیست تا بیست چهارساله ها می گذارد...نقل قول از فلان پرفسور و فلان محقق و بهمان روان پزشک که حتا یک سال بحران اقتصادی و ناامنی مالی جاه طلبی را می گیرد، آدم ها را به سوی شغل های بی هیجان امن می برد و ال می کند و بل. یک ور ذهنم داشت فکر می کرد چه خوب است این گزارش و چه همه زوایا را بررسی کرده است، ور دیگه اما داشت می گفت سوسول های لوس مشکل ندیده!...یک ور دیگه ذهنم داشت فکر می کرد لابد دختره مچ پسره را با کس دیگه گرفته، یا شاید پسره حرف بی ربط مزخرفی زده، یا شاید ...
زد زیر گریه؛ دختر را می گویم .از این گریه های نرم که سرت را فرو می بری تو صورت دیگری یا می گذاری روی سینه اش تا کسی نبیند...از این گریه ها که با صدای خفه و فروخورده است...گریه های دوتایی که قرار نیست کس دیگری ببیند و بشنود ... گریه هایی که بوی آشتی می دهد و طعم الفت دیرینه ...پسر یک دستش را لای موهای دختر فرو کرده بود، با دست دیگر کمر دختر را می مالید ... چیزکی زمزمه کرد تو گوش دخترک ...دختر سر را همان طور چسبیده به سینه پسر تکانی داد که یعنی باشه ...پسر کوله اش را روی دوش انداخت، یک دستی، با زحمت، بدون اینکه سر دختر رو از روی سینه بردارد که مبادا کسی گریه یواشکی دونفره شان را روی صورت دختر ببیند... بلند شد دست دختر را گرفت و بلندش کرد...موهای دختر پریشان روی صورتش بود ...نوک دماغش زده بود بیرون، قرمز قرمز ...کک مک هایش کمی به صورتی می زد حالا ...سرم را پشت مجله قایم کردم که بهم نزده باشم خلوت دو نفره را ...
دور شدنشان را که نگاه می کردم، درست همان موقع که با قاشق چوبی کمی از کف کاپوچینوی گرازی را از دیواره لیوان کاغذی برمی داشتم تا بعد قاشق را در دهان کنم، نگاهم به دو صندلی خالی بی ریخت و ناراحت روبرو افتاد... مجله ای جامانده بود، سر خورده بود به پشت و گیر کرده بود میان صندلی با صندلی بی ریخت و ناراحت پشتی اش...نیوزویک همین هفته بود...

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

آن سوتر ...

یکی فریاد می زد:«دارند میاند! دارند میاند! فرار کنید.» صدایش عجیب بود، مثل یک آژیر نابهنگام گوش خراش... همه پا به فرار گذاشتند. بعضی ها هرچه داشتند و نداشتند پشت سر جاگذاشتند...دیگران دو سه تکه لوازم ضروری رازیر بغل زدند ... همه جا دود آتش بود ... هوا حسابی سرد ...زنی از ترس زیر گریه زد ...
لعنت! چه حال و هوای غریب تلخی بود! من آنجا نبودم ... خواب دیدم باز، من نمی گویم «کابوس»، تو هم بگو خواب ...

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

لاک پشت وار ...

درمان افسردگی و عاشقی شبیه هم است... آرام آرام، با درد، با رنج، با اشک اشک اشک از تن و روان خارج می شوند. زمانبر هستند هر دو... داغونت می کنند هر دو ... افسردگی و عاشقی.
درد عاشقی اول بالاخره درمان شد، افسردگی حالا هرروز بیشتر چنبره می زند...انگار نمی شود این باشد و آن نباشد...
دوباره عاشقم ...

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

نشانه ها ...

شانزده پله را بالا میام، کلید را در قفل می ندازم و در را باز می کنم. گرمای خانه می نشیند رو تن سرد و یخ زده از برف بیرون. برای بار هزارم با خودم فکر می کنم انرژی زیاد مصرف می کنم و هرسال این همه پول بابت انرژی می دهم و می شود شوفاژ راهرو و حمام را هم بست. برای بار هزارم خودم جواب خودم را می دهم که به درک که پولش زیاده! یخ زدم تو این خراب شده سرد! اونجوری از هال بیام برم آشپزخانه وسط راه از سرما یخ زدم و باز افتادم تو تخت!
چکمه از پا درمیارم، پالتو از تن ...نت بوکم را از کوله پشتی درمیارم، نگاهی می ندازم به هزار و یک خرت پرت ریز و درشت داخل کوله ام. آی پادم را باز کجا جا گذاشتم؟! بار چندمه که این آی پاد را گم می کنم؟ فکر می کنم حقم است اگر این دفعه دیگر پیدا نشود! تقویم را از کوله ام درمیارم، ورق می زنم، جلو چهارم فوریه ضربدر می زنم و می نویسم سفر لندن... یاد دوستی می افتم اهل سوریه که می خندید و می گفت داری یکی از این آدم های با برنامه ریزی و "اجندا" غربی میشی. و هربار فکر می کردم راست میگه و چقدر بدم میاد از زندگی با این نظم و ترتیب خشک و لوس ...
کیسه دستمال توالت ها را باز می کنم، هر شش لوله دستمال را در جادستمالی توالت می چینم. می روم سمت آشپزخانه، کیسه دستمال آشپزخانه را باز می کنم و یکی از لوله ها را می گذارم کنار جعبه ادویه ها، یکی از کابینت های پایین را باز می کنم و لوله دستمال دیگر را می گذارم جایی آن ته ته های کابینت. راه می افتم سمت اتاق خواب، همانطور که راه می روم زیپ دامن را باز می کنم. به اتاق خواب که می رسم، دامن می لغزد می افتاد پایین. می نشینم لب تخت، شال سفیدم را از دور گردن باز می کنم، بعد جوراب شلواری گرم طوسی را درمی آوردم. همانطور که جوراب شلواری را تا می کنم -و راستش محال است هیچ جوراب شلواری بعد اینکه یکبار پای آدم رفت درست و درمان و منظم تا شود-کشو را باز می کنم. خب! باز اشتباه کردم و به جای کشوری جوراب ها، کشوی لباس زیرها را باز کردم! می بندمش، کشوی پایینی را می کشم بیرون.بعد اولین کشو را بیرون می کشم، پیراهن خونه ای سبز و طوسی برمی دارم و تنم می کنم، ژاکتی طوسی رنگ هم روش.
دراز می کشم روی تخت، موبایلم را باز از قصد با خودم نبردم. اعصاب زنگ تلفن که سهله، اعصاب حضور رو ویبره اش را هم دیگه ندارم! وویس میل دارم، بابا است... دیگر از اصرار برای اینکه برو برای خونه ات تلفن ثابت بگیر دست برداشته اند، بالاخره انگارفوبیای تلفن من را درک کردند و پذیرفتند... نگاهم می افتد به کنار در ورودی، یکی از این نامه های تبلیغاتی آی بشتابید به کمک کودکان تانزانیا و اوگاندا و کنیا و ماهی پنج یورو به ما دهید تا ایدز ریشه کن شود روی زمین افتاده است...کنارش کارت یک گلفروشی. بلند می شوم کارت را بر می دارم، نوشته دسته گلی را آورده اند و چون خانه نبودم به همسایه روبرویی تحویل داده اند.
از وقتی به این خانه آمدم، چهارمین بار است که کسی برای من گل فرستاده است. هر چهاربار هم خانه نبوده ام، هر چهاربار هم گل را به خانم همسایه روبرویی تحویل داده اند و از او گرفته ام. زنگ در خانه اش را می زنم، زن همسایه روبرویی که اسمش را نمی دانم لابد پنجاه و خورده ای سال سن دارد. با گربه اش تنها زندگی می کند، گاهی دوستانش می آیند و مست می کنند و شلوغ کاری می کنند. هربار فردایش می آید عذرخواهی، هربار می خندم که عذرخواهی لازم نیست و مزاحم من نبوده اند ( که بوده اند!) در را باز می کند، بعد سلام واحوال پرسی گل را تحویلم می دهد، دارم کارت رویش را می خوانم که می گوید تو چقدر زن خوشبختی هستی! از آخرین باری که کسی مرا خوشبخت خطاب کرده باشد چندقرن گذشته؟ من و خوشبختی؟! نگاه حیرت زده ام را که می بیند می گوید این همه برایت گل می فرستند ...سالهاست کسی برای من گل نفرستاده است... مثل برق از فکرم می گذرد که بگویم خوشبخت است که وطن دارد، خانه دارد، امنیت دارد، آسایش و حق و شادی و خنده و هزار و یک کوفت ریز درشت دیگر ... چیزی نمی گویم ...راستش کمی خوش خوشانم شده است که کسی این همه تلخی و درد زندگیم را ندیده و مرا "خوشبخت" فرض کرده... اصلن دلم هوس الکی ادای آدم خوشبخت درآوردن کرده ...لبخند می زنم،تشکر می کنم و می روم سمت در خانه خودم ...یک دسته گل ناقابل چه ها که نمی کند ...

۱۳۸۸ دی ۲۰, یکشنبه

یک جایی دورتر از این اطراف ...

فرید، دوست افغانم،آنفلونزا گرفته است؛ از همان آنفلونزاهای مد روز...یعنی خوکی! زنگ زدم برای احوالپرسی، به صدایم رنگ نگرانی دادم، از بهر ادب احوالپرسی از بیمار لابد! با آن لهجه شیرینش با خنده گفت کنار وطن!* تک وتارمار** می کنی ها! حقشه با پتکه و کلنگک*** جوابت دهم ها! این صاحب دولتتان این همه از تهاجم فرهنگی غرب بد میگه بیراه نیست ها! شدی عین این دخترکان افغان فرنگ درس خوانده که با دامن تنگ میاند وسط شهرنو**** راه رفتن ها! من از دست مجاهدین و طالبان جان سالم به در بردم، از زیر آن همه توپ و تانک و تفنگ و آوارگی وسربریدن ها! نکنه فکری شدی با بزمجه آنفلونزا قراره پس بیفتم بمیرم؟! این سوسول کاری ها مال این آدم های لوس غربی است، نه مال من و تو که خشت و گلمان از درد و رنجه...
* افغان ها به «هموطن» می گویند«وطن دار». دوست افغانم یک روزی که داشتیم چای نعنای تازه مراکشی می خوردیم واژه "وطن کنار" را برای ایرانی ها ساخت:-)
**تک تارمار در فارسی دری به معنای فیلم بازی کردن، نقش بازی کردن، ادا اصول اومدن است.
***یعنی همان توپ و تشر خودمان.
****شهرنو محله اعیان نشین شهر کابل است.

این همونیه که باباش/ این همونیه که مامانش ...

دوستم لینک یکی از صحنه های نمایش " یک پرونده،دوقتل" به کارگردانی نیلوفر بیضایی را برایم فرستاده بود. نمایش درباره قتل داریوش و پروانه فروهر است. گفتم عمری ست همه می گند نیلوفر بیضایی، دختر بهرام بیضایی. یک نفس عمیقی کشیدم که چه خوب شد دنبال شعل و حرفه پدرم نرفتم. بابا دلش می خواست یکی از ما دونفر رشته و حرفه اونو دنبال کنیم. هیچ کدام ما هم این کارو نکردیم.
حضور بابا تمام قد میشد خط کش معیار سنجش خوب بودن و بد بودن من و لابد هم که من همیشه از اون که سالها مو در شغلش سفید کرده کمترم! حالا من هرچی باشم،خوب و بد، کم و زیاد فقط "خودم" هستم...

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

یکی بیاد فیلم زندگی ا.ن آقا رو بسازه!

چند شب پیش فیلم "Lenin:The Train" را می دیدم. بن کینگزلی چه چهره عجیبی داردها! وقتی نقش گاندی را بازی می کند، کپی خود گاندی است. وقتی نقش لنین را بازی می کند، لنگه لنین! یهو از ذهنم گذشت که قیافه اش می تونه خیلی شبیه آقای دکتر ا.ن هم باشه!
پ.ن: دیدن فیلم هم البته توصیه می شود.

بازگشت نابهنگام یک آدموفوب!

یک جایی از زندگی آدموفوبیا گرفتم. مطمئن نیستم کی، کجا، چرا. آنقدرها هم مهم نیست، لااقل نه به اهمیت خود آدموفوبیا. یکی می گفت همچین ترسی نداریم، خوانده های روان شناسیش را سرازیر می کرد. من فکر می کردم چه اهمیتی دارد و دارد زور می زند که چی را ثابت کند؟ چه اصراری به این خروار خروار استدلال است وقتی از ته دل حس می کنی ترس و هراست چیست و از چه نوع؟
فاز اول آدموفوبیای من با هراس از تلفن شروع شد. قبض های تلفن چهل هزار تومنی شد بیست هزار، پانزده هزار، ده هزار و بالاخره دو هزار و سیصد تومن. بعد شد تلفن "پیری-پید" خارجه که بیست یورو شارژش می کنم، دوماه می گذرد و هنوز پنج یورویی باقی مانده!
معاشرتی بودم، زیاد. از دیدن غریبه ها استقبال می کردم، در حد نرمال. معاشرت هایم را روز به روز محدودتر کردم، حلقه دوستان را خاص تر. ترسم شد حضور در جمعی که بیشتر از سه چهارنفر آن غریبه باشند. انگار که توانایی رودررویی با بیشتر از سه چهار قیافه تازه، صدای تازه و نگاه برانداز کننده نباشد.
بعد دیدم این عنصر "تنهایی" چه اصالتی دارد؛ چه آرام آرام در تنت رخنه می کند اگر مجالش دهی. با تنهایی خو گرفتم، معاشرت های حساب شده و گزینش شده شد زنگ تفریح دلچسب ما دوتا، من و تنهایی. تنهایی کافه و رستوران رفتن، لم دادن در صندلی های راحت سینما، تنهایی خرید کردن بی نیاز از نظر دیگری و لذت تنها سفر کردن. خب! معلومه که وقتی آدموفوب میشی، وبلاگ درندشتت با آن همه جورواجور خواننده که همه نامت را می دانند، چقدر برایت ترسناک می شود. آنقدر که می زنی حتا آرشیوش را هم نابود می کنی! دامینش را هم تمدید نمی کنی! لذت "گم و گور" شدن، دیده نشدن، زیر نگاه ها نبودن ... لذت دارد این گم و گور بودن.
چند روز پیش جایی خواندم یک وبلاگ نویس، ترک وبلاگ نویسی نمی کنه. فقط از وبلاگی به وبلاگ دیگه تبدیل میشه.* کرمه؟ مرضه؟ ویاره؟ درده؟ اعتیاده؟ عادته؟ هر کوفتی که هست، دوباره وبلاگ نوشتن دور از آن وبلاگ شناخته شده و پرخواننده همه آن سالها، هنوز هیچی نشده هیجان زده ام کرده. می گویند چشم آدم ها دروغ نمیگه( بماند که قبولش ندارم!)، فکر کنم نثر وبلاگ نویس هم دروغ نمی گوید و دیر یا زود او را لو می دهد. زور می زنم زود لو نروم! کاش یک سال و اندی ننوشتن نثرم را هم عوض کرده باشد ...
* نقل به معنا می کنم.